-
من خدا هستم، پروردگار شما
دوشنبه 19 تیرماه سال 1385 14:11
من از پدر خواهم خواست و او پرکلیتوس دیگری به شما خواهد داد که تا ابد با شما میماند. ****** با انگشت های کوچکت شاخه های زیتون را بافتی حلقه کردی روی پیشانی ام زیرناخن هات خاک بود لای موهات خاک بود و در نفست خاک بود گونه های گِلی ! از کدام بیابان گذشته بودی ؟ همه ی من ! در کوهپایه های صهیون .. همه مزامیر داوود...
-
خشم و هیاهو
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 14:10
و نباید در کارگاه خود جایی برای چیزی باقی گذارند ، مگر راستی ها و حقایق دیرین دل آدمی – مهر و شرف و رحم و غیرت و رافت و فداکاری – حقایق دیرین جهان که بی وجود آن ها هر داستانی ناپایدار و محکوم به نیستی است. تا چنین نکنند ، نفرینی بر تلاششان سایه افکنده است. سخن از شهوت می گویند نه از مهر، از شکست هایی دم می زنند که در...
-
کپک ها باید بمیرند
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 08:44
می خواهید برایتان قصه بگویم ؟ قصه یک کلم پیچ را که در مزرعه کوچکی زندگی می کند ؟ فرض بگیرید شما تصمیم گرفته اید از این کلم کوچک پیچ نگهداری کنید .لازم نیست که شما حتماً این کار را بکنید . می توانید فقط فرض بگیرید . البته شما می توانید قصه من را تا آخرش حدس بزنید . اما نمی توانید همه اش را همین حالا بخوانید . چون من...
-
دوستان انتلکتوال
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 08:28
برای چریدن جای دیگری را انتخاب کنید . این خاک شور است .
-
تو در کجای این هزار تویی الهام ؟
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 11:38
تقویم من یک روز عقب مانده است . گرچه هر روز خط می خورد ٬ راه به جایی نمی برد و آبی که امروز می خورم ٬ دیروز توی گلویم گیر کرده است . در حوالی من اتفاق افتاد . و من مصرانه در دیروز بودم . در خاطره آب میوه های پائین شهر در دود قلیان های میوه ای و بوی کباب های پیچیده لای نان مهر، شیرینی آب میوه هامان بود که حل شده بود در...
-
هیهات
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 11:17
برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت وجرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم می توانداز طرف موافق جریان آب حرکت کند. ( افسوس که پدران ما ارزان فروختند و ما که هرگز چیزی ندانستیم )
-
صفیر می کشد و می آید ..
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 14:29
حق با تو بود . شیر سر رفت . من هم چشم به راه ماندم . تمام چارده سالگی ام پر بود از تب . و داشتم استکان ها را خشک می کردم با کتان سفید . *** حالا خوب که فکر می کنم . بدجوری نمور بود ٬ حتا استخوان هام . و خیسی خون لزج و سرد ٬ انگار مرده اند . *** مرد قایق را می کشید . و چیزی نمانده بود که صبح شود . دهانت را که گم کردی ....
-
Mr sharon ! time out
یکشنبه 25 دیماه سال 1384 08:42
-
کنون گر تو در آب ماهی شوی
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 12:17
اگر تُند بادی برآید زِکُنج به خاک افکند نارسیده تُرُنج **** سخن گفتن آمد نهفته به راز درِ خوابگه نرم کردند باز ... *** ( بگیر و به گیسوی او بر بدوز ) *** دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد *** (تو گویی که با او به هم بود شب ) *** ( برهنه ببین این تن روشنم ) *** گر ایدونکه شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو...
-
باشد . این هم برای تو .
شنبه 3 دیماه سال 1384 08:08
گرسنگی ٬ اولین فاجعه بود . بعد ٬ حضور تو لا به لای این ها ... (وقتی که درست نخواسته بودم ) من تمام شب حرص خوردم . و خون خونم را خورد . باد ٬ حیاط کثیف دور و برم را می سائید . و حتا صبح نمی شد . زیر تمام روزهام آبی می کشم . و دیگر اصلاْ تو را توی سفره روزهای جمعه نمی بینم . که دور من نشسته ای و سیگار نمی کشی . باد ٬...
-
اگر بگذارند ...
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 14:09
دل دریایی من این همه بیهوده مگرد ... دل دریایی من این همه بیهوده مگرد ...
-
آن مرحوم دوست ما بود .
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 12:30
نادر ابراهیمی جایی می نویسد : آن مرحوم دوست ما بود . استاد نگارشم دو دقیقه ٬ کلاس را ایستاده در سکوت دستور می دهد . و البته که آن مرحوم دوست ماست . آیا این نمایندگان ما نبودند که در خانه ما چنین گفتند و چنان کردند ؟ چرا صدای اعتراض ما از چار دیوار خانمان بیرون نرفت ؟ چرا استادِ آتشی شناس و آتشی پرست من آن دو دقیقه...
-
چقدر باران نمی بارد ...
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 22:30
و عرق روی گردن این شهر خشکیده . امشب تمام زمین را قدم زدم . دریا می جوشید . و خاک که تب داشت کف پاهام را می سوزاند . در زیر تنها گلبریشم این شهر باران اتفاق افتاد . و فکر می کنم یک جایی میان اسکله نوزده ساله شدم .
-
لعنتی تو ...
سهشنبه 17 آبانماه سال 1384 10:40
از پرده حصیری خاک گرفته می گذرد خیال تو ٬ از نگاه من ... می پاشد توی همین خیابانی که غروب ها لیسیده می شود و ... من ٬ طبقه دوم این تخت می خوابم که حالا نشسته ام . تنم بوی درد می دهد . و پنجره لعنتی باید درست کنار تخت من باشد . وخیابان دراز لعنتی . و پرده ی حصیری لعنتی ٬ که اینجای چشم هایم درست توی ذوق می زند . بهتر...
-
من را بگو !
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 17:10
(چه دشوار به تیرگی سقوطت خیره بودم . نه ! نمی شود انگار ...) تمام پیاده رو را گشتم . و لبه های سیمانی حصار جوی ؛ تمام سرازیری پسیان را . هیچ ته سیگاری بوی تو را نداد . پوست کنده بگویم : پشیمان بودم . همان که تو ... آکاردئون زن گفت که هر دومان دیوانه ایم و بهتر است برویم به درک. بوی بلال آمد . من گفتم : محال است . هیچ...
-
دزد کوچک ترسوی من !
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 11:09
که بعید است گرفتگی صدایم را نگرفته باشی ... تو قطعاْ دلهره بریده بریده زنگ دارم را هم مرور کرده ای . حالا چه نشسته ای سه کنج دیوار ؟؟؟ می بینمت ؟ ؟؟ من پشت حفاظ میله ها ! اینجا ! سرت را بیاور بالا ! مادر با پیش دامنی خیس ٬ایستاده میان ایوان٬ شلنگ را گرفته دستش ٬ مات مانده . پدر ٬ سی گار می کشد و مرا به روی خودش نمی...
-
تازه عروس می شوم ٬ تازه عروس شد ...
دوشنبه 11 مهرماه سال 1384 13:17
حسین گردین به بلقیس بهزادی پیوست ؛ روزگار به کامشان ... تازه عروس می شوم ٬ حجله اگر به پا کنی . باغچه دست مرا مزرعه حنا کنی. تازه عروس می شوم ٬ تازه عروس شعر تو به جای واژه ها اگر مرا هجا هجا کنی. چرا حسودی نکند ؟ شاخه نبات هم به من حافظ من اگر مرا در غزلت صدا کنی. کوچه و خانه را ببین غرق چراغ کرده ام وای اگر نیایی و...
-
من ؛ قرار است رو ی این قالی پیر شود....
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 08:32
زانو های من لرزیده بودند که شیر سر رفت. تبِ شش سالگی هنوز توی استخوان هایم گیر کرده. امواج رادیویی ٬ فریادها که در گوشم می پیچد؛ روی قالی افتادم و نفس نفس زدم... از نفس نیافتاده بودم. قالی ٬ چرک بودِ ؛ گل هاش - کثافت های کوچکِ نامعلق - به پیچیدگیِ طرحِ لاکی چنگ می زدند. بوی کهنگی که گاه ناموزون و متهوع بود ٬ معده ی...
-
کیش : روسپی بی گناه هرمزگان
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1384 09:48
توی همین یکی دو روز اینده اتفاق عجیبی خواهد افتاد . اتفاقی که انگشت به دهان خواهی ماند. من ناخن هایم را دانه دانه شکستم . و خون که از دو سوی انگشت هام جوانه زد ؛ بوی زهرمار می داد. نمک خشکیده بود لابه لای چروک زانوهام . و فشرده که می شدند به مرجان ها ؛ رد پوتینی روی ماسه ها به حضورم نزدیک می شد. یک لبخند دیگر ؛ شاید...
-
تو ؛ خدای من ! تصنیف بلندی که من تنها می خوانم .
دوشنبه 31 مردادماه سال 1384 13:34
تو ؛ همین جایی ... توی همین خیابان هایی که غروب ها لیسیده می شوند و برق می زنند . تو ؛ سایه ی سردی است که بوی گازوئیل می دهد . عابران درخت های نخل که قد کشیده اند روبروی بدر ماه ؛ شب خالی بدون خیابان را سوت می زنند ؛ غروب را ... تو ؛ توتونی هستی که خیسیده نخواهد شد. حالا مرد هم که نباشی . سوت می زنی ....؛ صدای سوتت...
-
حضور نیمه شبانه ی مردی در عروق چرک مرده ام ...
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 10:33
مردی مرا به نیمه کسالت بار اتاق خوابش خواهد برد . و من دیگر از هیچ گلدانی نخواهد روئید . من خستگی را دومین شب است که در مهره ی دوم گردنم پنهانیده ام . مردی از حوصله ی حنجره ام بالا می رود . من می روم توالت عرق گَردِنُم اَشورُم .... نه اینکه روبروی من ایستاده نباشی . تو در تاریک روشن اتاق خوابم ماسیده ای ...
-
....
سهشنبه 18 مردادماه سال 1384 00:15
نوشتم می خواهم فریاد بزنم ؛ فریاد زدند : خفه شو !!! عرق پیشانی ام را پاک کردم و با ته مانده دست هایم دیوار سیمانی را سائیدم ؛ صاف شد ... از سیمان سفید که سائیده شده است تشکر می کنم . از تمام روزهایی که قرار است بیایند ؛ از دندان هایم که طناب ها را پاره می کنند ؛ از همکلاسی هایم در دوره لیسانس که فرق کلم پیچ وبروکسل را...