اگر تُند بادی برآید زِکُنج به خاک افکند نارسیده تُرُنج
****
سخن گفتن آمد نهفته به راز درِ خوابگه نرم کردند باز ...
***
( بگیر و به گیسوی او بر بدوز )
***
دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد
***
(تو گویی که با او به هم بود شب )
***
( برهنه ببین این تن روشنم )
***
گر ایدونکه شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
( از این نام داران گردن کشان ...
از این نام داران گردن کشان ...)
گرسنگی ٬ اولین فاجعه بود .
بعد ٬ حضور تو لا به لای این ها ...
(وقتی که درست نخواسته بودم )
من تمام شب حرص خوردم .
و خون خونم را خورد .
باد ٬ حیاط کثیف دور و برم را می سائید .
و حتا صبح نمی شد .
زیر تمام روزهام آبی می کشم .
و دیگر اصلاْ تو را توی سفره روزهای جمعه نمی بینم .
که دور من نشسته ای و سیگار نمی کشی .
باد ٬ سنگین بود و همیشه به من که می رسد این طور می شود .
من دفترم را باز کردم که سه شنبه هاج و واج نمانم
و چیز قرمزی زیر سه شنبه نماند .
اما تو بودی لای کاغذ ها که می آمدی
و خون خونم را می خورد ...
نه صبح شد و نه فاجعه دیگری
فقط من که روی سطح کثیف حیاط ... نه نبودم . گرمی ملافه هام نمی گذارند اینطوری تمام شود ...
و همه چیز باشد برای تو .