همه ی چیزهای خوب تمام شدند
باران که بند آمد
برق رفت
و شمعی نداشتم
بوسه ای حتی
آینده ای که در روشنایی مکرر رعد و برق فلاش می خورد
و غذایی که روی اجاق می سوخت
زمستانی که به سر آوردم خالی از تو بود
من تنها از تو
تنها از بوی سیگار
و لحافی که آن روزها پهن می کردیم
و پیش از خواب رویش می رقصیدیم
کرخت شده ام
سوز می آید
بعد از آنکه عینکی شدی
دیگر هیچ بادبادکی هوا نکردیم
و اصلا اصلا هم بستنی نخوردیم
سردم است
بغلم کن بابایی
مرسی رفیق
خوب نیست تو هم ناراحت باشی..همش غم..
و برایت آن چیزهایی که میخاهی آرزو میکنم
زیبا بود
به قول سپهری:صبح خواهد شد
و به این کاسه ی اب
اسمان هجرت خواهد کرد....
سلام.
مرسی لذت بردم از شعر ..خالی ...
سلام صبرای نازنینم!
چقدر خوشحال شدم که وبلاگت رو دیدم . تو ای روزهای دوری و سردرگمی که همه دچارشیم دیدن یه قلم آشنا حکایت همون لیوان آب تو کویره . بهم سر بزن دوست دارم ازت خبر بگیرم . چکارا میکنی دختر؟
دوستت دارم و مانا باشی
بعد از آنکه عینکی شدی
دیگر هیچ بادبادکی هوا نکردیم
زیباست..
همه چیز خالیست ...
اینجا هم سوز میاید ...
گاهی بهتر است باشی وخودت پر کنی........
سلام خوب می نویسی خانم نامی .یک همکلاسی ۸۳
سلام نوشته هاتو خوندم قالبت سرده خواستی یه سر بزن