چقدر باران نمی بارد ...

 و عرق روی گردن این شهر خشکیده .

امشب تمام زمین را قدم زدم .

دریا می جوشید . و خاک که تب داشت کف پاهام را می سوزاند .

در زیر تنها گلبریشم این شهر باران اتفاق افتاد .

و فکر می کنم یک جایی میان اسکله نوزده ساله شدم .

لعنتی تو ...

از پرده حصیری خاک گرفته می گذرد خیال تو ٬ از نگاه من ...

می پاشد توی همین خیابانی که غروب ها لیسیده می شود و ...

من ٬ طبقه دوم این تخت می خوابم که حالا نشسته ام .

تنم بوی درد می دهد .

و پنجره لعنتی باید درست کنار تخت من باشد .

وخیابان دراز لعنتی .

و پرده ی حصیری لعنتی ٬ که اینجای چشم هایم درست توی ذوق می زند .

بهتر است پاهایم را آویزان کنم . بدجوری در می آید .

یعنی : خفه شو ! هیچ چیز بیشتر از این به پنجره ی بدون حفاظ نمی آید .

نه خالی حضور تو . نه هیچ چیز دیگری که هر دختری که قبلاْ روی این تخت می خوابیده .

فقط حجم من که از پشت نی های نازک . توده ماسیده بر ملافه ها .

غروب لعنتی بدجوری نمی گذرد .

تو گربه ای که توی جای خالی ساختمان روبروییم لابه لای نخاله ها ...

من را بگو !

 (چه دشوار به تیرگی سقوطت خیره بودم . نه ! نمی شود انگار ...)


تمام پیاده رو را گشتم . و لبه های سیمانی حصار جوی ؛ تمام سرازیری پسیان را . هیچ ته سیگاری بوی تو را نداد .

پوست کنده بگویم : پشیمان بودم . همان که تو ...

آکاردئون زن گفت که هر دومان دیوانه ایم و بهتر است برویم به درک.

بوی بلال آمد .

من گفتم : محال است . هیچ کس در ارتفاع تجریش نمی میرد . و چه بی ربط یاد پدر افتادم . و بستنی قیفی چار سالگی ام . وقتی که پل پر بود از پشمک و بلال . پدر مرا آویزان کرد از ستون بازو هاش . نعره زدم . مادر پیراهنش را چنگ زد . پدر گفت : توی دست های من است ! توی دست های من .

...

اولش زیاد هم سخت نبود . گپمان را زدیم و دوغمان را خوردیم .بعد یک هو چیزی یادت آمد انگار ... چیزی شاید  که چیزی نگفتی ...

گفتم بهتر است همین جا ولت کنم دیوانگیت را در آوری . به تقاطع پسیان که رسیدم از این دست خیابان ته سیگارت را یک جایی میان پیاده رو دیدم .

ندویدم . که روزگار سگی بود و دودش توی چشم خودم می رفت .

...

تا دستم به تیرگی سقوطت برسد ،

پیراهن چارخانه ات دورنگ شده بود . و در امتداد شارستان هیچ ته سیگاری بوی تو را نداد.