تو.حضور داری.بس نیست مرا؟

 

 «برای زهرای نازنین

که همیشه هیچ وقت اینچنین هیچ کس را هر گز دوست نداشته ام این همه.»

 **

صفیر کشید و آمد.روی صورتم تمام شد. آن وقت زیر چرخ های ماشین بودی.

من سرخ بودم. خون بودم. لاله عباسی بودم. سلول های کوچک صورتی بودم. کم کم کمک سفید بودم.

و لرز لرزان می آمدم٬ خرده شیشه ها که شکسته بودند تویم سر و صدا می دادند آن تو..

سرت از زیر نیمکت بیرون نمی آمد.

بیرون که آمد٬ نمک خشکیده بود لای میله های سیاه این سوی چشم هات.

غافل از آن که هر را از بر می فهمیم و نمی فهمیم.

و همه چیز تازه از همین جا شروع شده بود.

 **

چقدر خواب از دست دادنت عذابم می دهد.

چقدر بی خودی خواب می بینم.

 **

چقدر برای دنیای لبالب چرکی که در اطرافم می بینم حیفی..

چقدر زیادی..

۲۰

 

امروز هم گذشت و کسی ما را نکشت

پاره هایی از داستان « بز آوردم» :

 

 

شما مرا با همین گوشواره هایم در نظر بگیرید در یک کافی شاپ که دارم به روبرویی ام می گویم من بستنی مخصوص می خورم و تو هم قهوه ترک.

چه فکر می کنید؟ او لبخند می زند و کوتاه می آید.البته تا چند ماه اول و آن هم به میزان شخصیت و بردباری اش.. بعد ول می کند می رود پی زندگیش ..

**

چند وقت است جارو نکرده ام؟ درست از وقتی که مادر رفت.کفش ها و موها که ریخته اند روی هم. جوراب های نشسته. چقدر تازگی ها موهام می ریزد.

گفت : «نمی بینمشون. ولی به نظر می رسه خیلی قشنگ باشن. سیاه سیاه. تا کجاتن؟»

-        به تو ربطی نداره.

گفتم که به او ربطی ندارد و دست از سر موهای من بردارد. گفتم که خوش ندارم کسی مثل او به موهای من فکر کند. چیزهای دیگری هم گفتم.همه اش هم دروغ. بدم نمی آمد یکی این جوری بنشیند جلوم و تعریف موهام را بکند..

**

بعد از یک روز کسالت آور بی خوابی و گرسنگی از سر کار می آید آرایشگاه دنبالم.برای شام مرا به رستورانی می برد که خوش دارم همه مرا آن جا ببینند.چشم هایش لا و نیم لا می شود.و من که عقیده دارم بسیار زیبا و بی نظیر هستم. با دقت به مِنو نگاه می کنم و می گویم:«من خوراک میگو با سس قارچ و سالاد سبز و سوپ سیب می خورم. تو هم هیچی نمی خوری»

**

گفتم: «مرد که گریه نمی کنه!» و آنقدر از این جمله خودم کیف کردم که نشنیدم چه گفت. بغض کرده بود.گیتارش را می زد و آوازش را می خواند. فکر کردن به اینکه یک نفر پشت تلفن گیتار بزند حالم را به هم می زند. اما وقتی صداش می آمد کیف می کردم. الکی.

همان روز به مادر گفتم.گفت:«بی سواده» و قلیانش را کشید.

بعد که آب قلیان را توی گلدان پتوسش می ریخت. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به من که دراز کشیده بودم روی کاناپه و آهسته و آرام ناخن هام را سوهان می زدم نیم نگاهی بکند گفت: « با بچه های مردم اینطوری نکن» و توی آشپزخانه که می رفت اضافه کرد: « اگه دلت می خواد. اگه دلت نمی خواد هم که هیچی..»

**

ده دوازده ساعتی بر و بر نگاهم می کند و لبخند می زند. بعد گویی وقتش رسیده که این لحظه های نفرت انگیز تمام شوند، سیگارش را در می آورد و شروع می کند قیافه بگیرد.

**

وقتی جدا می شویم، لبخند می زنیم و می گوییم که همدیگر را دوست داریم.

ارواح عمه هامان..

**

 

صبرا نامی

پاییز ۸۵

بندرعباس