شما مرا با همین گوشواره هایم در نظر بگیرید در یک کافی شاپ که دارم به روبرویی ام می گویم من بستنی مخصوص می خورم و تو هم قهوه ترک.
چه فکر می کنید؟ او لبخند می زند و کوتاه می آید.البته تا چند ماه اول و آن هم به میزان شخصیت و بردباری اش.. بعد ول می کند می رود پی زندگیش ..
**
چند وقت است جارو نکرده ام؟ درست از وقتی که مادر رفت.کفش ها و موها که ریخته اند روی هم. جوراب های نشسته. چقدر تازگی ها موهام می ریزد.
گفت : «نمی بینمشون. ولی به نظر می رسه خیلی قشنگ باشن. سیاه سیاه. تا کجاتن؟»
- به تو ربطی نداره.
گفتم که به او ربطی ندارد و دست از سر موهای من بردارد. گفتم که خوش ندارم کسی مثل او به موهای من فکر کند. چیزهای دیگری هم گفتم.همه اش هم دروغ. بدم نمی آمد یکی این جوری بنشیند جلوم و تعریف موهام را بکند..
**
بعد از یک روز کسالت آور بی خوابی و گرسنگی از سر کار می آید آرایشگاه دنبالم.برای شام مرا به رستورانی می برد که خوش دارم همه مرا آن جا ببینند.چشم هایش لا و نیم لا می شود.و من که عقیده دارم بسیار زیبا و بی نظیر هستم. با دقت به مِنو نگاه می کنم و می گویم:«من خوراک میگو با سس قارچ و سالاد سبز و سوپ سیب می خورم. تو هم هیچی نمی خوری»
**
گفتم: «مرد که گریه نمی کنه!» و آنقدر از این جمله خودم کیف کردم که نشنیدم چه گفت. بغض کرده بود.گیتارش را می زد و آوازش را می خواند. فکر کردن به اینکه یک نفر پشت تلفن گیتار بزند حالم را به هم می زند. اما وقتی صداش می آمد کیف می کردم. الکی.
همان روز به مادر گفتم.گفت:«بی سواده» و قلیانش را کشید.
بعد که آب قلیان را توی گلدان پتوسش می ریخت. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به من که دراز کشیده بودم روی کاناپه و آهسته و آرام ناخن هام را سوهان می زدم نیم نگاهی بکند گفت: « با بچه های مردم اینطوری نکن» و توی آشپزخانه که می رفت اضافه کرد: « اگه دلت می خواد. اگه دلت نمی خواد هم که هیچی..»
**
ده دوازده ساعتی بر و بر نگاهم می کند و لبخند می زند. بعد گویی وقتش رسیده که این لحظه های نفرت انگیز تمام شوند، سیگارش را در می آورد و شروع می کند قیافه بگیرد.
**
وقتی جدا می شویم، لبخند می زنیم و می گوییم که همدیگر را دوست داریم.
ارواح عمه هامان..
**
صبرا نامی
پاییز ۸۵
بندرعباس
صلام.!
چقدر بد بین...!
بهترین قسمتشو که ننوشتی!
سلام. یادم نمی آید از که بود اما داستانی خوانده بودم با همین مضمون ولی از زاویه دید یک پسر. با این حرف و نتیجه که گهی پشت به زین و گهی زین به پشت. داستان شما هم نگاه جالبی به این موضوع دارد. راستش خیلی مشتاق هستم آنرا بخوانم. چنانچه صلاح بدانیند. در پناه حق
پسرها نمی توانند
(قابل توجه خانم قابوسنامه)
فکر میکنید اگر تمام داستان را بنویسید ، کسی « تمام داستان » را در می یابد ؟ ! !
«شما» در می یابید.
چرا پاره پاره حالا!!..
سلام.
مجله ادبی-هنری هفت پرده در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می شود. این نشریه تا کنون با همکاری بزرگان ادبی ایران منتشر شده و جزو نشریات برگزیده دانشجویی بوده است. شما می توانید آثار خود را به نشانی اینترنتی یا به نشانی (اصفهان-دانشگاه صنعتی اصفهان-کانون های فرهنگی و هنری-مجله هفت پرده) ارسال دارید. منتظر آثار شما هستیم.
با سپاس.
چرا دخترا چیزایی که دوست دارند ویا به قول خودتون ازش کیف هم میکنند بروز نمیدهند؟؟ حتی در ظاهر از آن نفرت هم نشون میدن؟؟
این برای من یک سوال چندین ساله است
چون دخترن..
سلام
میبخشید کامل این داستان رو از کجا باید گیر بیاریم؟
فعلاْ که گمون نمی کنم جایی چاپ شده باشه.
به محض اینکه مطلع شدم شما رو در جریان می زارم.
سلام....
میخوانمش در حالی که باد می وزد...
گره داستان کجا بود؟....البته داستانهای بهتری از شما خوانده بودیم برای همین حسش نبود که این یکی را ...
با بچه های مردم اینجوری نکن
اینجا، چه قدر همه سخت می گیرند.... شخصیت های داستان، مخاطبین و حتی خانوم نویسنده.....
متنش کامل بود.... حتی اگر نسخه ی کامل تری هم داشته باشد.... :)
صبرا اولین بار بود که از خواندن متنی کیف کردم.
این ارواح عمه هامان یعنی جون عمه هامان؟
ْسلام
مو و کفش چه طور رو هم میریزند؟ درستش کن.
یه کمی تو متن دست ببری، خیلی خوب میشه. جد میگم.
موفق باشی.
می ریزند.
این هم دست آورد تمدن مدرنه : " خنده ها همه زورکین کوکا.
تازه اصن مو که خنده بلد نیسم . اگرم یه وختی خندم بگیره از چشام اشک میا خو . نمی دونم مو بلد نیسم بخندم یا ای دختره ی گیس بریده که همیطو نیگام میکنه نمی ذاره بخندم.
شایدم ای مال همو تمدن به اصطلا مدرنشونه کوکا . هر وخ تونسی بفهمی لب شط تمبک دله ای چه حالی داره زدنش او وخ میتونی بفهمی عشق یعنی چی . حتا اگه یه پلاکم از ته ای شطی که تو دله مونه در نیاد "
این نیز بگذرد...
آتش همیشه می سوزاند .
یه سری هم به ما بزن!
آخ اگه بدونید چقدر دنبال وبلاگتون گشتم بالاخره یافتم اما هنوز متنتونو نخوندم
سلام دوست عزیز خوبی...فکر میکنم یک بار اومدم اینجا شایدم بیشتر مهم نیست که چند بار اومدم مهم اینه که بازم کنارت هستم نوشتت رو هم خوندم خیلی ناز نوشته بودی اگه دوست داشتی یه سر بزن به اسمونم خوشحال میشم
سلام
هممون چیزهای زیادی برای دروغ گفتن به هم داریم چیزهایی که تو دلمون فرصت دوست دارمها رو ازمون می گیره
راستی به نیمکت اضافه شدی اون گوشه و با افتخار
سلام خوشگله
به این وبلاگ برو و از این دزدی لذت ببر
http://www.sadafenab.persianblog.com/1385_7_sadafenab_archive.html
حالا با این مطلب خودت مقایسه اش کن
http://sabra.blogsky.com/?PostID=21
گریه نکنی ها. پیش می آد.
هان ! من اینجایم ...
و بر دیوار سخت واقعیت شعر عاشقانه مینویسم ...
***
تلخم ..بی شیرو شکر ...فنجانی لب پر که بر میز کافه ای دور افتاده نشانی اش را در تقویمت فریاد میزند ...تمام روزهای هفته را گذاشته روی سرش ...
برای من هم بستنی مخصوص سفارش بده ...
من دوستت دارم ...راست میگویم باور کن :)
سلام . نه اینجا ونه هیچ جهان دیگری من و تو به هم نمیرسیم که مز زتلخ و مرموز ی به دست یک نگاه غریبه و نادرست بین من و تو فاصله انداخته است . هموست که می خواهد ما ما نشویم . ودر زیرمیز چهارگوشی که آن سوی پیشخوان نهاده اند نظاره گر شادی پشت میز نشینان باشیم . سهممان را این خواسته اند ... اما من و تو کوره راههای دیگری می شناسیم . مگر نه ؟! حتم می شناسیم . قربانت شین .
با دو رود نمیدانم شاید ولش کن کارت را خواندم فضا ۲فضا۳تصویر در عمق یا ارجاع بین متن ۴ضربه ی اخر ۵قشنگ بود
سلام بسیار عالی می نویسید.نوشته هاتان نکته های فراوان دارد ولذت بردم
اشکال ندارد. این که این داستان اینطور نوشته شده اشکال ندارد. فقط همین به نظرم آمد. اما تا داستانی که نوشته می شود اشکال نداشته باشد خودش راه زیادی است.
سلام دوست قدیمی
مدتها بود سر نزدهبودم بهت. شما هم همین طور.
تو این مدت به نظرم میاد قلمت خیلی رشد داشته. بدون تعارف خیلی...
خیلی خوشحال شدم از دیدنت و دیدن ترقیت. خیلی خوشحال....
راستی دوست دارم کامل این داستان رو بخونم. چه جوری ممکنه؟
سلام
یک دستنوشته با رعایت تمامی اصولی که رعایتش خیلی سخته.فقط چرا نصفه؟
در ضمن وبلاگ آوای آزادی آپ شد.
دروود به شما
ممنونم از اینکه لطف کردید و به من سر زدید
داستان زیبایی بود تصویر سازی قوی تو داستان وجود داره هر چند کامل نخوندمش و فقط همین قسمت هایی که نوشتی رو خوندم به همین دلیل نمی تونم کامل نقدش کنم
راستی داستان از کیه ؟
اگر خودتون نوشتید بهتون تبریک میگم
موفق باشید و شاد
بدروود
فضا هر چند به امروز نزدیک بود / اما به تکان روح نه چندان
سلام...گویا مایل به تبادل لینک نبودید .
شما مگر هنوز هم هستید؟
سلام .
مطالبی را که در مورد خاتمی در وبلاگی دیگه نوشته بودی اصلا با مطالبت موافق نیستم .
ارواح عمه هامان...
سلام
من دیگه خیلی کم به همه سر می زنم
ولی حافظه م برای حفظ کردن روز تولد افراد خیلی ضعیف نیست.هر کسی یه بار به روز تولدش اشاره کنه تو یادم میمونه.
اگه اشتباه نکنم تو چهار روز دیگه به دنیا میای!!!!
تبریک
همین
سلام من هرجند معمولا از داستان های مدرن با یک بار خوندن سر در نمیارم که بخام نظری بدم اما از خوندشون واقعا لذت می برم که بی تعارف داستان شما یکی از اونها بود اما کنگ تر از "محتوای" داستان کامنت بعضی رفقا بود...
سلام !
شما از زهرا (قابوسنامه) خبرندارید!؟
چه جور خبری می خواهید؟
( همه جور خبری دارم)
با سلام
ممنون از نظر شما
مطالب شما در وبلاگتان را خواندم بسیار خوشحال شدم
به امید دیدار و همکاری
خانی دنی شدی
دلم نوشته هایت را خواست!
.
.
و من چقدر میفهمم چه میگویی!
سلام خانوم صبرا........ای ول به این قلمت...خوشم میاد با خودت روراستی......قربان تو بای
و زوزه ای طولانی درن شب سرد بر بالای بلندترین جای جهان
برج عاج
سلام . می شناسم ات و به یاد می آورم ات نیکو !
واقعا...ارواح عمه هاشان!!
خبر های خوب خوب شنیدمD:
فدای تو صبرا خوبه خودتون از خودتون تعریف کردین من پسر دایی یکی از رفقای نامرد تو ام که خودمو کشتم که شماره تو رو بهم بده اما نداد عکست هم که ناقص دیدم ولی دوست داشتم عکس کاملتو داشتم ببین عزیزم این یه خط دو خط سه خط یه روز میام میبینمت پس یادت باشه اسم من ارمینه خوش باشی موفق تا زنده هستی
راستی صبرا این شماره منه من نمیدونم خودمو چه جوری به تو برسونم دوستان هم که همکاری نمیکنن این شماره منه ۰۷۶۱ -۵۵۶۲۷۳۱
امیدوارم که منو از شنیدن صدات محروم نکنی
من خانواده عمه شما را نمی شناسم
و گمان نمی کنم رفیقی داشته باشم که نصف عکس مرا به شما نشان بدهد.
از دوستی شما سپاسگزارم
ولی اگر به خاطر آن نصفه عکس است و نه فضای این وبلاگ آن را نمی پذیرم.
و اگر نیست همراه با دوستانم منتظر می مانم تا شما را بیشتر بشناسیم.
شاد باشید.