همه ی چیزهای خوب تمام شدند
باران که بند آمد
برق رفت
و شمعی نداشتم
بوسه ای حتی
آینده ای که در روشنایی مکرر رعد و برق فلاش می خورد
و غذایی که روی اجاق می سوخت
زمستانی که به سر آوردم خالی از تو بود
من تنها از تو
تنها از بوی سیگار
و لحافی که آن روزها پهن می کردیم
و پیش از خواب رویش می رقصیدیم
کرخت شده ام
سوز می آید
بعد از آنکه عینکی شدی
دیگر هیچ بادبادکی هوا نکردیم
و اصلا اصلا هم بستنی نخوردیم
سردم است
بغلم کن بابایی