تو ؛ خدای من ! تصنیف بلندی که من تنها می خوانم .

تو ؛
همین جایی ...
توی همین خیابان هایی که غروب ها لیسیده می شوند و برق می زنند .
تو ؛
سایه ی سردی است که بوی گازوئیل می دهد .


عابران درخت های نخل که قد کشیده اند روبروی بدر ماه ؛ شب خالی بدون خیابان را سوت می زنند ؛ غروب را ...
تو ؛
توتونی هستی که خیسیده نخواهد شد.

حالا مرد هم که نباشی . سوت  می زنی ....؛ صدای سوتت بیوه زنان خیابان نوزدهم را توی پلکان ورودی خانه هایشان گیج کرده .
پسرک فنج ها را به خانه می برد . سوت هم البته گاهی خواهد زد .
حرارت پسین تابستان و روزنامه لهیده توی دستم ؛ بخار می شوم .
تو در عروق چرک مرده ام حضور داری و حرارت حضورت بامداد فرداست .
سوت بزن !!! توی تمام خستگی مهره دوم گردنم معلقی و پلک هایم چه آسوده روی هم افتاده اند .
بدجوری به سراغم آمده ای . چه ناگهان در آغوشت غرقم کردی ...
هوه !!!
بوی گازوئیل می آید ....

حضور نیمه شبانه ی مردی در عروق چرک مرده ام ...

مردی مرا به نیمه کسالت بار اتاق خوابش خواهد برد .
و من دیگر از هیچ گلدانی نخواهد روئید .
من خستگی را دومین شب است که در مهره ی دوم گردنم پنهانیده ام .
مردی از حوصله ی حنجره ام بالا می رود .
من می روم توالت عرق گَردِنُم اَشورُم ....
نه اینکه روبروی من ایستاده نباشی .
تو در تاریک روشن اتاق خوابم ماسیده ای ...

....

نوشتم می خواهم فریاد بزنم ؛ فریاد زدند : خفه شو !!!

 

عرق پیشانی ام را پاک کردم و با ته مانده دست هایم دیوار سیمانی را سائیدم ؛

 

صاف شد ...

 

از سیمان سفید که سائیده شده است تشکر می کنم .

 

از تمام روزهایی که قرار است بیایند ؛

 

از دندان هایم که طناب ها را پاره می کنند ؛

 

از همکلاسی هایم در دوره لیسانس که فرق کلم پیچ وبروکسل را نمی دانند ؛

 

از آبی که توی خیابان ملّا صدرا روی زمین ریخته ، تشکر می کنم .

 

از دوست جوانمرگم که بدجوری الکل می خورد وهذیان می گوید .

 

از کلاف سرمه ای رنگ خاله مادرم ؛

 

از برادرم که به دنیا نیامد ؛

 

از تمام بی سر وپاهایی مثل خودم که پشت کنکور نماندند .

 

دوست عزیز !!! از شما تشکر می کنم .

 

توی سیمان سفید خودم را می بینم ؛

 

دور انگشت هایم گونی پیچیده اند ...