چهره آبان ماه در مقام یک زن جوان



چهارشنبه شب

صاف تا کمی ابری

لکه های وحشت زده ابر

از پنجره طبقه چهارم

نور چراغ های خیابان منتهی به فرودگاه

در دوردست

تصمیم قاطعانه ی ماندن

ذرات ماتم زده ی شرجی

چراغ های خیابان خالی

سوز نسیم نیمه شب

و ملافه هایی که بی هیچ دلیلی دورم گرفته بوده ام

آنقدر معصومانه و واقعی

که همین روزها به همه شان سوگند یاد خواهم کرد

تا خود صبح

نه اندکی بیشتر و نه کمتر

منتظر ماندم

بردبار و مؤمن

تمام روز بعد اما

من نبوده ام

آمیخته ای از احتمالات مطمئن

و دروغ های عجیبی که به خود میگفته ام

منتظر مانده اند..

با یک دست موهام را شانه میکردم

دست دیگرم با حرف های عاشقانه ای که روزها و شب ها میشنیدم از مردهای امسال، قمار میکرد

آن یکی دستم، این یکی دستم را توی حنا می گذاشت

قرار بود بیاید

مرد بلوچ گفت باران می آید

چایش را خورد

پایش را دراز کرد

استکان آن جا ماند

لابد منتظر زنی که بیاید بشویدش

مثل من

وقتی آخر شب

خوشبخت و خاک آلود

روی صندلی صورتی ام نشستم

مرد یکبار دیگر هم گفت باران میاید امروز

یا شاید هم من اینطور گمان کردم

زبانش را نمیفهمیدم

حتما خواهد آمد



امروز برای قدم زدن روز خوبی نبود

هیاهوی خیابان تا توی اتاق هم میامد

نه از آن روزهای پاییزی دلخواه بود

که توی صندلی راحتی حیاط پشتی بنشینی

و رقص فواره ها و برگ های طلایی را ببینی


نه از آن روزهای پاییزی لعنتی

که توی خیابان های سرد متروکه اش

دنبال آشیانه ات بگردی


نزدیک غروب

طوفان شروع شد

صدای شیون زن ها

از آنسوی خیابان های قبل از طوفان


من در رستاخیز دانه های شن

بر سطح سرمه ای رنگ آسفالت

تو را میدیدم..

و تو آنقدر متکثر و نا آشنا

که هر لحظه در هیئت مردی

خسته از این همه هذیان

میرفتی که برایم چای بریزی


من گوشواره های مروارید

لاک سرخ

حریر سفید دامن

بولگاری

تکیه داده به نرده ها

منتظر بارانی بودم

که خودش هم دوست داشت روزی بیاید


جاده ای که به سی سالگی میرسد

عریض و هولناک

من خسته و پا برهنه

تا ظهر عاشورا دویده ام

برایم کمی چای بریزید

هل من ناصر ینصرنی