۲۰

 

امروز هم گذشت و کسی ما را نکشت

پاره هایی از داستان « بز آوردم» :

 

 

شما مرا با همین گوشواره هایم در نظر بگیرید در یک کافی شاپ که دارم به روبرویی ام می گویم من بستنی مخصوص می خورم و تو هم قهوه ترک.

چه فکر می کنید؟ او لبخند می زند و کوتاه می آید.البته تا چند ماه اول و آن هم به میزان شخصیت و بردباری اش.. بعد ول می کند می رود پی زندگیش ..

**

چند وقت است جارو نکرده ام؟ درست از وقتی که مادر رفت.کفش ها و موها که ریخته اند روی هم. جوراب های نشسته. چقدر تازگی ها موهام می ریزد.

گفت : «نمی بینمشون. ولی به نظر می رسه خیلی قشنگ باشن. سیاه سیاه. تا کجاتن؟»

-        به تو ربطی نداره.

گفتم که به او ربطی ندارد و دست از سر موهای من بردارد. گفتم که خوش ندارم کسی مثل او به موهای من فکر کند. چیزهای دیگری هم گفتم.همه اش هم دروغ. بدم نمی آمد یکی این جوری بنشیند جلوم و تعریف موهام را بکند..

**

بعد از یک روز کسالت آور بی خوابی و گرسنگی از سر کار می آید آرایشگاه دنبالم.برای شام مرا به رستورانی می برد که خوش دارم همه مرا آن جا ببینند.چشم هایش لا و نیم لا می شود.و من که عقیده دارم بسیار زیبا و بی نظیر هستم. با دقت به مِنو نگاه می کنم و می گویم:«من خوراک میگو با سس قارچ و سالاد سبز و سوپ سیب می خورم. تو هم هیچی نمی خوری»

**

گفتم: «مرد که گریه نمی کنه!» و آنقدر از این جمله خودم کیف کردم که نشنیدم چه گفت. بغض کرده بود.گیتارش را می زد و آوازش را می خواند. فکر کردن به اینکه یک نفر پشت تلفن گیتار بزند حالم را به هم می زند. اما وقتی صداش می آمد کیف می کردم. الکی.

همان روز به مادر گفتم.گفت:«بی سواده» و قلیانش را کشید.

بعد که آب قلیان را توی گلدان پتوسش می ریخت. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به من که دراز کشیده بودم روی کاناپه و آهسته و آرام ناخن هام را سوهان می زدم نیم نگاهی بکند گفت: « با بچه های مردم اینطوری نکن» و توی آشپزخانه که می رفت اضافه کرد: « اگه دلت می خواد. اگه دلت نمی خواد هم که هیچی..»

**

ده دوازده ساعتی بر و بر نگاهم می کند و لبخند می زند. بعد گویی وقتش رسیده که این لحظه های نفرت انگیز تمام شوند، سیگارش را در می آورد و شروع می کند قیافه بگیرد.

**

وقتی جدا می شویم، لبخند می زنیم و می گوییم که همدیگر را دوست داریم.

ارواح عمه هامان..

**

 

صبرا نامی

پاییز ۸۵

بندرعباس

 

کنام پلنگان و شیران شود

 

 

 

پوزخند زده بودند:

تا آخر هفته به تهران می رسیم.

و راستی راستی هم قرار بود تعطیلات آخر هفته را در لواسان و شمیران بگذرانند.

صدای انفجار تا توی زیر زمین می آمد.

پدر یک هو مرا نشاند و گوش هام را گرفت.

فکر کردم حتماً فحشی چیزی می دهند که گوش هام را آن طور گرفته. محکم.

پله های زیر زمین را که بالا می آمدیم، اخم کرد و داد زد: گریه نکن.

**

گریه نمی کردم.چشم های خودش خیس بود.

دایی چسب روی شیشه ها را نکند، گفت باید همین جا بمانند. چند بار دیگر هم پله ها را بالا و پایین رفت : جایشان همین جاست. و باید همین جا هم بمانند.

پدر مرا کشید توی ایوان. صورتم را محکم گرفت توی دست هاش و گفت: شیشه ها را فراموش نکن که هیچ حتا ترک هم برنداشتند. فراموش نکرده ام پدر.

«حق با توست.روئین تن نبودند زهرا

شیشه بودند و من چسب های پهن را فراموش نکرده ام که ضربدر شده بودند روی سینه شان.

تو ندیده ای و من فراموش نکرده ام شیشه ها را که از موج انفجار ترکی هم برنداشتند حتا..

چسب ها حفاظشان شده بودند..و هیچ شیشه ای ترکی نخورد .. نازک هم بودند لابد..»

کسی حیاط را جارو نمی کرد. برگ های چنار حیاط را فرش کرده بودند و شاخه های تاک که هرس نشده بودند آمده بودند تا توی ایوان. نمی گذاشتندم که از پله های ایوان پایین بروم و لاله عباسی بچینم.

مادر به ستون گوشواره تکیه می داد و ذکر می گفت. رگ های دست هاش سوراخ سوراخ بود و کبود. دست های همه‌شان.بسکه خون می کشیدند از تویشان بیرون...

«برف را ندیده ای که روی برگ های خشک ببارد. و پله های زیر زمینی را که یخ بزند. و مادربزرگی را ندیده ای که ندانی چرا خون گریه می کند.»

نماز می خواندند . من زیر چادر مادربزرگ بودم که آژیر رادیوی قدیمی از پستو بلند شد.

نماز را نشکستند.هیچکدامشان.

بار اولی بود که صدایش را آن طور واضح می شنیدم. و پدر تلاشی نمی کرد که گوش هام را بگیرد.

 تا من فقط شیشه ها را ببینم نمی فهمم از چه قرار بوده خرد شوند و نشده اند پدر. و ترکی هم حتا ..

 راستی راستی فحش می دادند. و نه هیچ چیز دیگری.

بعد گویی که آسمان به زمین آمده باشد، یک نفر شروع کرد در چوبی را بکوبد.

نماز تمام شده بود و مادربزرگ دوید پشت در

حاجی خانم بود. دهانش را یک متر باز کرده بود. گویی بخواهد خمیازه بکشد و زورش نرسد.

آب پاشیدند توی صورتش.چروک های صورتش تر شد.چند بار گفت «سهراب» و چیز دیگری هم نگفت.

 

«ولم کن زن.دارند سهراب را می کشند.

دکتر عزیز من! سهراب را من دیده ام که می کشند

و سیاوش را که شانزده ساله بماند

و اسی را که اسفندیار باشد و اذان که می گفته اند در گوشش  چشم هاش را بسته باشد.»

مادربزرگ دوبار لاله ها را گذاشت توی دولاب و قالیچه های کاشان را پرت کرد توی صندوق خانه. دوبار ارسی ها را چفت کرد و درهای پنجدری را به هم کوبید . تا دم دالان آمد و دیگر تکان نخورد.

من نان دارچینی می خوردم.و خیلی وقت بود کسی موهام را گیس نمی کرد..

«من موهام را توی زیر زمین شانه می کردم زهرا

توی روزگاری که آزادی توی کوچه هایش سرود می خواند و مردانش در خاکریزها بودند.

زنانش با رگ های سوراخ توی اتاق های گوشواره ذکر می گفتند و دخترکانش نان دارچینی می خوردند و پسرکانش البته شانزده ساله می ماندند.»

روزگاری که " خنده به چرک می نشست"

 

«من زیگورات چغازنبیل را ندیده ام دکتر عزیز.

و قسم می خورم که هیچ سواری نمی تواند سواره به استخوان های فردوسی دری وری بگوید.

حالا توی خاک هایی که مادر با زانو رویشان راه می رود. تمام شاهنامه با تمام خون سهراب مانده.

کسی هست سهراب را بکشد بیرون؟

می خواهم التماسش کنم

چطور پیداش کردی سهراب؟»

کسی نیست برایم لالایی بخواند.