کنام پلنگان و شیران شود

 

 

 

پوزخند زده بودند:

تا آخر هفته به تهران می رسیم.

و راستی راستی هم قرار بود تعطیلات آخر هفته را در لواسان و شمیران بگذرانند.

صدای انفجار تا توی زیر زمین می آمد.

پدر یک هو مرا نشاند و گوش هام را گرفت.

فکر کردم حتماً فحشی چیزی می دهند که گوش هام را آن طور گرفته. محکم.

پله های زیر زمین را که بالا می آمدیم، اخم کرد و داد زد: گریه نکن.

**

گریه نمی کردم.چشم های خودش خیس بود.

دایی چسب روی شیشه ها را نکند، گفت باید همین جا بمانند. چند بار دیگر هم پله ها را بالا و پایین رفت : جایشان همین جاست. و باید همین جا هم بمانند.

پدر مرا کشید توی ایوان. صورتم را محکم گرفت توی دست هاش و گفت: شیشه ها را فراموش نکن که هیچ حتا ترک هم برنداشتند. فراموش نکرده ام پدر.

«حق با توست.روئین تن نبودند زهرا

شیشه بودند و من چسب های پهن را فراموش نکرده ام که ضربدر شده بودند روی سینه شان.

تو ندیده ای و من فراموش نکرده ام شیشه ها را که از موج انفجار ترکی هم برنداشتند حتا..

چسب ها حفاظشان شده بودند..و هیچ شیشه ای ترکی نخورد .. نازک هم بودند لابد..»

کسی حیاط را جارو نمی کرد. برگ های چنار حیاط را فرش کرده بودند و شاخه های تاک که هرس نشده بودند آمده بودند تا توی ایوان. نمی گذاشتندم که از پله های ایوان پایین بروم و لاله عباسی بچینم.

مادر به ستون گوشواره تکیه می داد و ذکر می گفت. رگ های دست هاش سوراخ سوراخ بود و کبود. دست های همه‌شان.بسکه خون می کشیدند از تویشان بیرون...

«برف را ندیده ای که روی برگ های خشک ببارد. و پله های زیر زمینی را که یخ بزند. و مادربزرگی را ندیده ای که ندانی چرا خون گریه می کند.»

نماز می خواندند . من زیر چادر مادربزرگ بودم که آژیر رادیوی قدیمی از پستو بلند شد.

نماز را نشکستند.هیچکدامشان.

بار اولی بود که صدایش را آن طور واضح می شنیدم. و پدر تلاشی نمی کرد که گوش هام را بگیرد.

 تا من فقط شیشه ها را ببینم نمی فهمم از چه قرار بوده خرد شوند و نشده اند پدر. و ترکی هم حتا ..

 راستی راستی فحش می دادند. و نه هیچ چیز دیگری.

بعد گویی که آسمان به زمین آمده باشد، یک نفر شروع کرد در چوبی را بکوبد.

نماز تمام شده بود و مادربزرگ دوید پشت در

حاجی خانم بود. دهانش را یک متر باز کرده بود. گویی بخواهد خمیازه بکشد و زورش نرسد.

آب پاشیدند توی صورتش.چروک های صورتش تر شد.چند بار گفت «سهراب» و چیز دیگری هم نگفت.

 

«ولم کن زن.دارند سهراب را می کشند.

دکتر عزیز من! سهراب را من دیده ام که می کشند

و سیاوش را که شانزده ساله بماند

و اسی را که اسفندیار باشد و اذان که می گفته اند در گوشش  چشم هاش را بسته باشد.»

مادربزرگ دوبار لاله ها را گذاشت توی دولاب و قالیچه های کاشان را پرت کرد توی صندوق خانه. دوبار ارسی ها را چفت کرد و درهای پنجدری را به هم کوبید . تا دم دالان آمد و دیگر تکان نخورد.

من نان دارچینی می خوردم.و خیلی وقت بود کسی موهام را گیس نمی کرد..

«من موهام را توی زیر زمین شانه می کردم زهرا

توی روزگاری که آزادی توی کوچه هایش سرود می خواند و مردانش در خاکریزها بودند.

زنانش با رگ های سوراخ توی اتاق های گوشواره ذکر می گفتند و دخترکانش نان دارچینی می خوردند و پسرکانش البته شانزده ساله می ماندند.»

روزگاری که " خنده به چرک می نشست"

 

«من زیگورات چغازنبیل را ندیده ام دکتر عزیز.

و قسم می خورم که هیچ سواری نمی تواند سواره به استخوان های فردوسی دری وری بگوید.

حالا توی خاک هایی که مادر با زانو رویشان راه می رود. تمام شاهنامه با تمام خون سهراب مانده.

کسی هست سهراب را بکشد بیرون؟

می خواهم التماسش کنم

چطور پیداش کردی سهراب؟»

کسی نیست برایم لالایی بخواند.

 

 
نظرات 57 + ارسال نظر
جلال سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:39 ق.ظ http://taftan2.blogfa.com

سلام مطالب بسیار جالبی می نویسید در مورد تحصیلات بنده سوال فرموده بودید فکر می کنم در مقابل شما بیسوادم . موفق باشید

اسپارتاکوس سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ب.ظ

وقعا جنگ یادته صبرا ؟
چند سالت بود اون موقع مگه ؟
انصافا عجب نوشه ای بود ، سه بار خوندمش . بعضی جاهاش مو به تن آدم سیخ می شه . ( نماز را نشکستند.هیچکدامشان.... )

زهرا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:28 ب.ظ http://zahra999.blogfa.com

مامان می گفت: بندرعباس را می گفته اند که پسر خاله ی صدام بوده. نمی دانم زیر بمباران بودن چه حالی دارد چون هیچ وقت صدای آژیر نپیچیده توی گوشم.اما همین جا هم؛ توی همین شهری که پسر خاله ی صدام بوده لابد؛ مادربزرگ های زیادی دیده ام که خون گریه می کنند بی آنکه بدانم چرا...! و یا مامانم را که هنوز هم چادر مشکی اش را پنج شنبه شب ها عطر یاس می زند و می رود بهشت زهرا و چانه اش مرتب می لرزد....
شیشه هامان هیچ وقت ترک نخوردند.بیشه مان پر از نره شیر بود...

ناخدا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:30 ب.ظ http://bandari.blogsky.com

من خواندم . فهیمدم. عجب ریتمی داشت !!!

ناخدا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:31 ب.ظ http://bandari.blogsky.com

عالی بود و خوش ریتم

نازنین مهرا سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ب.ظ http://nmehra.persianblog.com

تکست بسیار زیبایی است از نظر ادبی.
اما من مفاهیم را نمی دانستم. موضوعات مختلف برایم مبهم بود... کاش می توانستم بفهمم شما چه می گویید !

کاظم سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:41 ب.ظ

عالی است !

حسن بردال سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ب.ظ http://loor.blogsky.com

فوق العاده بود و زیبا.

بیژن سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:32 ب.ظ

بیست و هفت هزارمین بازدید کننده من بودم.

کاملیا چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:37 ق.ظ

مامان همیشه خواب خانه شان را می بیند بعد خوابهایش را برایم تعریف می کند. انقدر که وقتی ده سالم بود می توانستم بی انکه گم شوم هزار بار تمام خانه پدر بزرگ را توی ذهنم بسازم و توی اتاقهایش بگردم بار اول که می رفتیم خرمشهر هول کرده بودم از این که حالا خانه ای را که تمام این ده سال توی فکرم تمامش را گشته ام به چشم می بینم توی اتاقهایش راه می روم وتوی زیر زمینش پنهان می شوم.وقتی رسیدیم فشنگها هنوز توی دیوار بودند. دایی زمین صاف و یک دستی نشانمان داد که حتی یک سنگ نداشت گفت این خونه پدربزرگه چقدر برهوت بود اون زمینخوش به حال شما که حتی شیشه های خانه تان نشکست..........
حیفه صبرا چرا سوژه هاتو حروم می کنی می شه از اینها داستان در آورد اولش قابلیت داستان شدنو داره

ش.پگاه پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ق.ظ http://sher-e-rooz.persianblog.com

سلام صبری عجیب نصیبمان شده که همه ی بلایارا تاب می آوریم و زبونانه فریاد پیروزی سر می دهیم بی آنکه بفهمیم چرا چنین شد ؟!!! من در پاییز نشسته ام و منتظرت . قربانت شین.

مهدی همراهی پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ http://hamrahi313.persianblog.com/

سلام بسیار جالب بود، و به خوبی احساس فراموش شده مان را در موشکبارانها و بمبارانها زنده کرد.
من ۱۶ سالم بود که جنگی که دنیا برما تحمیل کرده بود به پایان رسید. خواسته بودم در هنگام عملیات مرصاد به جستجوی سهرابها بروم، گفتند خیلی جوانی، هر چه کردم نپذیرفتند. و شاید هم تقدیر این باشد که در مرصادی بزرگتر در کمین شیطان بزرگ سهرابم را بیابم :-) !
پرندگان مهاجر ز شهر ما رفتند دریغ و درد ندانم که تا کجا رفتند
...............................
در مورد کلام خدا تردید نکن عزیز، خصوصیت زبانهایی که دارای مونث و مذکر بوده اند این بوده است که هنگامی که می خواستند به طور کلی خطاب کنند از ضمیر مذکر استفاده می کردند. مثلا به زبان فرانسه حقوق بشر را می گوییم، حقوق مرد، (لو درو دو لم). در انجیل و تورات هم به همین شکل است یعنی در ریشه های لاتینی و یونانی و همچنین به زبان فرانسه به جز انجیلهایی که فمینیستهای مسیحی همه ضمایرمرد ان را به ضمایر زن تبدیل کرده اند به همین شکل است. در اصل پیام تغییری حاصل نمی کند.

مهدی همراهی جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ب.ظ http://hamrahi313.persianblog.com/

سلام عزیز،
نه عزیز برادر منظورم این ایه ها نبود :-). البته که اینها همه خطاب به مردان است. در مجموع ایاتی که بیشتر جنبه کلی دارند عرض کردم.....
اما نکته از ان جالبتر اینست که در ادیان یکتا پرست(مسیحیت و یهودیت و اسلام)، همگی معمولا زمانی سخن از زن و مرد است، به مردان خطاب می کنند.
شاید دلیل ان به سادگی این باشد که در اکثر مجامعی که سخنان پیامبران ابلاغ می شده، بر اساس عرف جامعه گذشته بیشتر مردان حاضر بوده اند. به عبارت دیگر اگر به تاریخ ادیان به عنوان میوه تمدن بشری بنگریم، این مطالب هر کدام از دیگری قرض گرفته شده و با اندکی دخل و تصرف در زمانی دیگر بیان شده اند. و اگر وحی الهی به عنوان یک حقیقت بنگریم، انوقت این نقاط مشترک علت وجودشان خداوند مشترک بوده است... ولی به هر حال همانطور که می گویید در اغلب ایات مربوط به زن و مرد در تورات، اناجیل و
قران به مردان خطاب شده است.....

مستعار جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:31 ب.ظ

جنگ آمد با یک آژیر قرمز که معنا و مفهومش این بود که حمله ی هوایی دشمن در راه است پناهگاه کجا بود؟! اول حریم هوایی نقض شد بعد هم به حریم زمینی بی حرمتی شد بمیرم برای آبادان و خرمشهر! برای نخلهای بی سر!عجب شیرهایی می خواست آزاد کردن عجبشیر چه جنونی میخواست اتصال به جزیره مجنون!
هشت سال کم نبود میگویند به اندازه درآمد هشتاد سال نفت غرامت داشت میگویند جنگ برای ما برکت بود من که نفهمیدم ماجرای آن جام زهر چه بود راستی چرا هیچکس خاطرات جنگ را باور نمیکند
جنگ تمام شد وبعد از سالها هنوز نعش آنهمه شهید روی دستمان مانده است

موسا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:45 ق.ظ http://zehneziba.blogsky.com/

سلام می شود!
در قالب چشمانم گنجید ...
چوک سیا + دخت سفید = ؟! /

علیرضا صدوقی شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:10 ق.ظ http://y-fatemeh.blogfa.com

سلام
هفته دفاع مقدس مبارک..یادآوری دورانی بود که با تمام وجود لمسش کردیم .اااوه اون آجیرها رو نگو و اضطراب آنکه هر لحظه بمبی...خیلی زیبا بود.دستتون درد نکنه.یاد اون مردان رویین تن بخیر که هر وقت خاطراتی ازشون می خونیم مو بر تن آدم سیخ می شود..التماس دعا

مستعار شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ب.ظ

همه ی ۱۹ساله ها ۲۰ ساله شدند؛ شما قصد ندارید؟

خیر.چنین قصدی ندارم.

مهدی همراهی شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:25 ب.ظ http://hamrahi313.persianblog.com/

سلام صبرا جان،
شان نزولها بهانه هستند و همچنین نشانه.
اما بهشت را به بها می دهند نه به بهانه :-)
در جای جای قران دعوت به اندیشه شده است. چرا ؟
و زمانی که ایات ناسخ نازل شدند، عده ایی پیشنهاد کردند که پیامبر اجازه دهد ایات منسوخ حذف شوند، ایشان به شدت مخالفت کردند. چرا ؟
به اعتقاد من برای اینکه در عمل به مسلمین بفهمانند که باید اندیشه کرد. باید اجتهاد کرد. باید مجموعه ارزشی قران را دریافت کرد و شرایط زمان و مکان را شناخت.
فکر می کنم سوال (چرا)، مهمترین سوالیست که یک مسلمان در تمام لحظات زندگیش باید از خود بپرسد.
انگاه است که ایه ( والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا) معنی میابد. انانکه در جستجوی حقیقت تلاش کردند، ما نشانه های هدایت را برایشان اشکار خواهیم کرد.
که البته توفیق از خداوند است.
به امید حق

یاشار شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:54 ب.ظ http://northboy.tk

من کنار پنجره نشسته بودم که رادیوی شوهر عمه ام آژیر کشید. مادرم بغلم کرد و دوید و من فکر می کردم اینها تنها یک بازی است.

یاسر بابایی یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:31 ب.ظ http://yaser58.blogfa.com

سلام... البته اگر این گریه ها مجال شنیدن بدهند و بعد از این همه که نمی دانم کجا بودم نمی دانم تو دست کشیدی یا من بلند می گریستم که کاغذ نم برداشته بود...
ممنون که آمدی

من دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:38 ق.ظ

نه اونقدر بزرگ بودم که چیزی از آژیر قرمز یادم بیاد و نه اونقدر کوچیک که نتونم ادعایی داشته باشم برای کشورم..
کارت اعزام جبهه ی بابا رو هنوز دارم. با اون عکس سه در چاری که پشتش منظره بود و می گفت هول هولکی توی خود منطقه انداختن! انگار که سرت رو از تو یه عکس دسته جمعی بریده باشی چسبونده باشی به کارت اعزامت.. بابای من اما شبیه سهراب نبود. با اون هیکل ریزه میزه ی کوچولو و لباسهای خاکی.. صورت خاکی تر.. یه لبخند بامزه پشت چشمها.. چشمایی که تنگ شدن از سوز آفتاب.. بابای من خیلی از سهراب سهراب تر بود!

شیر و خط دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:22 ق.ظ http://4130.blogfa.com

سلام....مبارکه....

محمد امین حصیری دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.aminhasiri.blogfa.com

و این ـ شاید ـ تکرار روزمرگی نازندگی ماست...
از فروتنانه ی حضورت مسرور و مغرورم.
زندگی،ارزانی همیشه هایت.

گردناز خانوم چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:31 ق.ظ http://www.gerdnaz-khanoom.bloga.com

خیلی قلمت قویه خیلی و زیبا مینویسی

ارتا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:15 ق.ظ

نتونستم تا اخر بخونم ولی عالی بود

م.س.ت چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:42 ب.ظ http://www.margeniaz.blogfa.com

من که یادم نمی آید آن روزها را . تو نوشتی و خواندم من .

حسام چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.pantheon.blogfa.com

صبرا..
آری...
ما بی چرا زندگانیم
آنان به چرا به مرگ خود آگاهانند..

شیر و خط چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://4130.blogfa.com

چشم شما و انجمنتان روشن......

انجمن که ندارم ببم جان.
چه چیزها به من نسبت می دهید!

باران پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:20 ب.ظ http://BAAARF.BLOGFA.COM

سلام عکسات حرف ندارن...

حسین جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:37 ب.ظ http://daam.blogsky.com/

فکر می کنم این متن برای ملتی که جنگ رو مقدس می دونن یکم سنگین باشه....

مهدی همراهی جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:03 ب.ظ http://hamrahi313.persianblog.com/

سلام صبرا جان،
خیلی وقته اپ نکردی عزیز !؟
ماه رمضان ترتیب کارهارو عوض کرده :-) ؟

عیسی جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:38 ب.ظ http://www.moon-me.blogfa.com

نگاه می کردم ...فقط

گرگ قطبی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:45 ق.ظ

سلام
عالی بودو من همه اش در لذت این متنم.
سپاس

یوحنا شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:00 ق.ظ http://www.okaf.blogfa.com/

اره
گریه نمی کردم.چشم های خودش خیس بود.
به فصل بارشهای پاییزی

مهدی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:30 ب.ظ

این ناخداهای فول پرفسور
که ستارگان آسمان را نیز استاد دانشگاه می کنند.

و بعد ها
نه.
تازگی ها خانه را با علف های سبز شسته ام.

البته
در این خانه نظرات داده شده پس گرفته می شود.
دکتر عزیز!
این ناخداهای فول پرفسور
بر قلب زمین بی پناه چنبر زده اند.
و بعد ها..

[ بدون نام ] شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ب.ظ http://4130.blogfa.com

چراغ سفارشی برای انجمنتان از تهران فرستاده اند ببم جان....

آوه!
چه خوب شد گفتید چیز جان.
داشتم فکر می کردم مسبب شبکوری شما چیست؟
نگو که چراغ فرستاده اند. آن هم سفارشی.

لنگر بندر شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:35 ب.ظ http://langar12.blogfa.com

من تنها صدا رو می شنیدم ..صدایی که همیشه بوی پناهگاه می داد..یادمه آژیر که میومد در خونه ننم هزار تا صلوات نذر می کرد..توی مدرسه قدس گودالی کنده بودند که از مدرسه پانصد نفری فقط ۲۰ نفر جا می شد توی اون...آقا معلم ما داوطلب شد اما اونو نبردنش...وقتی سوال کردم چرا درست ۳۰ ساله شده بودم،آقا معلم هم آلزایمر گرفته بود و من داشتم بمب می کاشتم توی باغچه خونه..ننم می ترسید منفجر شه و داداشم هم آژیر می کشید ..مثل آژیر خونه مادربزرگ......
زیبا نوشتی ...زیبا درک کردی و زیبا احساسش کردی...خسته نباشید صبرا خانم

رضا یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ http://edami.blogspot.com

تمام ِ تاریخ و قهرمانانش برای ِ‌این قصه های ِ‌ناب...... شانزده سالگی ِ‌سهراب، برای ِ‌این قصه های ِ‌ناب.... هفده سالگی اش (با آن نیاز ِ‌ مرموز ِ ‌تنش که رفته رفته بر می خواست) برای ِ‌ قصه های ِ‌ناب ِ بعدی..... هفتاد سالگی اش، برای ِ‌تمام ِ هفتاد ساله ها، که به قصه های ِ ما نمی آیند؛ شاید، فقط برای این که برای چیزی نمرده اند....

***

گاهی خیال می کنم، ای کاش، هیچ کداممان، به هیچ چیزی ایمان نداشتیم.... آن وقت دیگر، سهراب، هفده ساله هم می شد.....

حسین پارسا دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.avayeazadi.blogfa.com

سلام
یه چیزی چند وقتی بد جوری مغزمو گرفته به کار.عدالت چیه؟کجاس؟چه جوریه؟وقتی چشم باز کردیم گفتن اینه...
فراموش نکنیم که موضوع بچه های جنگ با سیاستهای جنگ خیلی فرق داره.صداقت در مقابل سیاست.

عبدالله حیدری دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:47 ق.ظ http://a.heydari@yahoo.com

جناب ۴۱۳۰ !
(قلمی فایده دارد که بیدار گر توده های مردم باشد. قصد داریم مسائل اجتماعی و فرهنگی شهرمان بندر عباس را مورد تحلیل قرار داده و راهکارهای ان را با توجه به دانش خود به رشته تحریر در اورم.) این جملات اولین یادداشت شما توی وبلاگ جدیدتون بود که وعده دادین متفاوت از گذشته بنویسین. بعد از تجربیات بسیار نوشتن در پیله و نخل طلایی و کلاغه و گوسفنده و الاغه و بوقلمونه و صد البته امورات پاچه گیری رهگذران، هنوز هم به سیاق سابق می نویسین. البته با این تفاوت که این بار شماره موبایلتون رو به عنوان اسمتون قرار دادین. و این البته موضوع مهمی نیست.
جناب بیدارگر توده های مردم!
هیچ آدمی با عوض کردن لباسش آدم دیگه ای نمی شه. با عوض کردن اخلاق و رفتارشه که دیگران اونو آدم دیگه ای میبینن. به جای نوشتن ارجیف و خزعبلات در این وبلاگ و اون وبلاگ بهتره کماکان به همون کار شریف کپی پیست کردن مطالب از هفته نامه وزین صبا بپردازین. این همه خبرنگار و خبربرک و هزار عنوان کوفت و زهرماری توی مطبوعات کار می کنن اما نمی دونم این چه مرضیه که فقط گریبان گیر شماست.
جناب ...!
این یادداشت واسه این نوشته نشده که شما بهش پاسخ بدین. بلکه نوشته شده تا به شما یادآوری کنه که باید گورتون رو از اینجا گم کنید و دستتون رو بزارین روی کلاه خودتون.
پیشنهاد می کنم به جای عصبانی شدن و عصبانی پاسخ نوشتن چون چراغ های سفارشی که پس از هر دری وری نوشتن میگن من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود و مستی و هوشیاریشون رو نمیشه تشخیص داد بهتره به این فکر کنین که چه جوری می تونین خودتون رو با اون چراغ سفارشی نوبرتون روشن کنین.
یا حق

اهل سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:50 ق.ظ http://abed.blogsky.com

آقای اکسیر
منظورتان از چراغ را لطفن شفاف بیان کنید تا به شما بگویم. در ضمن اگر من چراغم لطفن فحشش را به من بدهید نه در وبلاگی دیگر.
ممنون و با معذرت از خانم نامی

کامیرا سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:45 ب.ظ http://kamira.blogsky.com

تصویر خیلی زیبایی بود. من توی ذهن خودم ترسیمش کردم، اما نمی دونم چرا سیاه و سفید بود؟ خودت می دونی چرا؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ب.ظ http://4130.blogfa.com

سر کار خانم نامی:با سلام .قصد ندارم در وبلاگ شما با ادمهایی نفهم و دهان چاک مانند ادم شناخته شده ای که خود را هویت گم یافته و عبدالله حیدری مینامد صحبت کنم .بلکه هدف این بود که بگویم شما نیز از جنجال خوشتان می اید و گرنه قبل از انکه کامنت قبلی مرا که تاییدش نکردید ژاک کنید انرا برای عزیزانتان نمیخواندید.نویسنده کامنت های اینچنینی شخصی جز همان ادم هویت گم کرده نیست.و گر نه با یک کنایه بر افروخته نمیشد.بهر حال بگذار دیوانگان لذت شان همان سنگ خوردن از کودکان نفهم باشد..... قس علیهذا.

بردبار باشید.
جواب سلام علیک است البته.
پاسخ را هم به خودشان وا می نهم..
( قصد هم که البته.. چه عرض کنم؟)

حسام شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.pantheon.blogfa.com

ساقیا در گردش ساغر تالل تا به چند؟..

تعلل

نازنین مهرا شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ق.ظ http://nmehra.persianblog.com

صبرا جان !
چرا آپ نمی کنی؟
راستی از جنوب ایران میاین ؟
من هر وقت ایران بودم می آمدم خلیج فارس را می دیدم.
سرزمینی است پر از راز طبیعت و مردمی دریادل که مصنوعی نیستند...دوسشان دارم خیلی.
من یه سی دی دارم از موزیک بندرعباس که ملودی اون خیلی زیباست اما تکست اونو نمی فهمم همیشه می گم به خودم کاش کسی بود برایم ترجمه کند...خواننده سهیل نفیسی است.

دارم سعیم را می کنم.
تکست را برایم بفرست.
شاید بتوانم کمکت کنم.

ژان وال ژان شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:10 ب.ظ http://janvaljan.blogsky.com

با سلام و عرض تسلیت به مناسبت شهادت مولی الوحدین
مدت هاست که وبلاگ شما را می خوانم و گهگدار به مطالب ارزنده ای در این عرصه برخورده ام. در مورد این پستشما باید بگویم که تا حدودی حق را به دوستان می دهم. هرچند که به علت بی نام و نشانی ایشان بنده حقیر نتوانستم با این عزیران تماسی حاصل کنم اما فک می کنم تک تکشان را بشناسم. در مورد داستان ای ن عزیز که من جسارت نمی کنم و هیچ سوادی دراین باره ندارم که نظر بدهم اما چیزی که مرا بر آن داشت تا پس از مدت ها کامنتی برای دوستان هرمزگانی بنگارم مسالهی ترانه است.
سوالی که من از آقای ذاکری دارم این است که آیا واقعن ایشان فکرمی کنند ترانه پل اندیشه است؟
کدام اندیشه و کدام پل در پس ترانه های ایشان خفته است؟
چیزی که امروزه بیش از پیش در ترانه های این دیار رویت می شود ابتذال است. مبتذل بودن ترانه های عموم ترانه سرایان جوان از معضلات جدید فرهنگی ماست. معضلی که به گمانم ریشه در بی سوادی و جهل فرهمگی ایشان دارد. برعکس ترانه های پیشینیان ما آن قدر معقول و زیباست که ترا دچار حیرتی متافیزیکی می کند و انسان را انسان معنوی را به یا دمعبود خویش میاندازد وآیا کار هنر جز این است؟
ایا ما ترانه می گوییم که فقط آنی ما را شاد کند یا رقصی به تنمان در مراسم مبتذلی مثل عروسی بیندازد.هدف شما از ترانه چیستآقای ذاکری؟ هرچند که خود بیان کرده اید اما به گمانم ترانه های شما هیچ بویی از اندیشه ندارد بوی ابتذال آن ور آبی را دارد آن هم دست دهم آن را.....
شما آیا واقعن دل خوش این هستید که مهرشاد اسمتان را در یک تلویزیون لس آنجلسی آورده...اگر اینگونه است من هم به آن دوستانی که به گفت . گوی شما در باره داستان معترض شده اند حق می دهم زیرا شما دنیایی بس کوچک دارید و بسیار مانده تا هستی تان را بشناسید. من شدیدن به ان چه امروز به نام ترانه به خورد این مردم داده می شود معترضم و اسفناکم ازین موضوع که کسانی هم به آن دامن می زنند.آقای سیاورشن...من از دوستان یکی از ترانه سرایان به نام این شهرم که حالا در خاک خفته است. لطفن تنش را نلرزانید در آن زیر....به حق این شب ها که موفق باشید همگی تان.

تن خیلی ها در گور می لرزد ژان عزیز..

احسان شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:14 ب.ظ

صبرای عزیز ,
سپاسگزار مهربانی هات و دیگر انکه همان جور که گفتمت قلمت همیشه شیدا و شاد , که اگه شاد باشی کوچه پر از شادی می شه .
کوچه های نسل ما بود که جای شادی , شعار داشت و خوش به حال تو که کوچه جوانی ات به راه عشق می رسد هر چند بیکرانه .
از کوچه نوزده سالگی من همیشه دم عصر دیوانه ای می گذشت و می خواند : می خوام که صخره باشم نه دو لا شم نه تا شم یه کوه سخت و محکم نه این که کله پا شم . شعرش را اگر بلدی تا اخر زمزمه کن . راستی کوچه نوزده سالگی تو چه می خواند ؟

احسان خوب.
کوچه های نوزده سالگی من ترانه های بی سر و تهی می خوانند.
ترانه هایی که به کار در حمام خواندن هم نمی خورند.
خودم را با ترانه های نوزده سالگی تو مشغول کرده ام.
و حتا کلمه هایی که آرامم می کنند زیر باران باروت مانده اند.
کلمه هایم نوزده ساله نیستند احسان.
زود پیر شده اند.
زیادی شور زده اند و حرص خورده اند.
و گلویم را پاره کرده ام از فریاد.
**
چونان «زنبوری انگبین بسیار فراهم آورده.. مرا به دست هایی نیاز است که به سویم دراز شوند»
کسی را می شناسی که قطب نمای ما را بخواهد؟

خوش مشرب یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://fozolbashe.blogsky.com

ما نفهمیدیم شما شعر میسرایید یا داستان قلمی میکنید<؟
اخه دیدم همه برای مجید ذاکری موضع گرفتند.اخه عزیز یه وبلاگی مث سیاورشن که روزی ۱۰ تا ۱۱ بازدید کننده داره که بی بی سی نیست که خودتوننو ناراحت کردین.به خصوص ژان عزیز.

آدونیا دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:38 ق.ظ http://http://www.adonia.blogfa.com

صبرا جان سلام
هیچ جنگی مقدس نیست وآنهایی که این جنگ را بیاد ندارند چیزی را از دست ندادند.سعی کنید فردای بدون جنگ رابرای خود دست و پا کنید. سری بهم بزن وبلاگم را تازه راه انداختم . حوشحال می شم سری بزنی.

آدونیای خوب.
هیچ جنگی مقدس نیست.
لیکن به نقل از دوست خوبمان کاظم برایت می گویم که گاهی دفاع از هر چیزی مقدس تر است. حتا از شرف.(خانم موثق! اشتباه نگیرید.)
و کسی چیزی را از دست نمی دهد مگر آن که آن هایی که به یاد دارند ٬ از یاد نبرند.
فردای بدون جنگ را کسان دیگری برای ما دست و پا کرده اند. چه خوب است که از یاد نبریم..

پروین دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:57 ق.ظ

ناو هواپیمابر هسته ای آیزنهاور اواخر مهر به کرانه های خلیج فارس می رسد. این سوی ماجرا بازهم جلسه های وفاق ملی برپاست و آخوندها از متوسط و ضعیف و مثبت و منفی با لبخندهای تصنعی یک بار دیگر ماجرای اوضاع و احوالمان خیلی خوب است را در بوق و کرنا می کنند. افطاری خوبی است . همه جا امن و امان است و هیچ مشکلی وجود ندارد.
ایران به یک قدمی تحریم رسیده و آقای رییس جمهور همچنان سرگرم سفرهای استانی هستند و انرژی هسته ای حق مسلم ایشان است.

آقای محمود اصلا دیالوگی ندارد. اگرچه شاید ظواهر امر نام یک دولت راست را برای کابینه او مناسب جلوه دهدُ اما بدبختی این است که واقعا حتی رییس جمهور و همراهانش الفبای دیالوگ راست را هم رعایت نمی کنند و شگردها و ترفندهایش را. وگرنه به راحتی می توانستند با دولت آمریکا به نتیجه برسند. خب بالاخره ادبیات دولت پوپولیست که شاخ و دم ندارد.

گویی هیچ کس هم در این میان قایل به تغییر گفتمان نیست و نمی دانند که باید در این اوضاع و احوال به جا افطاری اندکی تامل کرد که داریم به چه سمتی می رویم. تحریم نسخه نزدیک به جنگ است. و جنگ یعنی حماقت بشریت.
تورم آنقدر بالا رفته که موج تحریم تا مدت ها این مردم به خواب زمستانی رفته را به هوش نمی آورد. اما ناوگان آیزنهاور خیلی هم برای تشریفات و هواخوری به خلیج نیامده و ناوهواپیمابر اینترپرایز نیز بعد از دو سال حضور در دریای عمان به یک بار بی دلیل به پایگاه خود بر نمی‌گردد.
ناو "کیتی هوک" هم پیش از آغاز جنگ عراق بی دلیل به آب های خلیج نیامد.



آن قدر نترسید دوست من!
آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد