یلدا

 

 

شوره زار زیر پایم انباشته از تخمه های هندوانه است.

زمستان نعره می کشد و می آید

**

من ترس های ناموجه تاریکی هستم

با آستین های پفی پیراهن ناتمام خوابم

گونه هام را به سرما می سوزانم

*

هنوز «پدر» حافظ می خواند

و کسی هنوز مرا از پدر ندزدیده است

**

من ایستاده ام

و باد اول دی جوانه های کوچک سبز را می کند از بازوهام

مرا عور می کند

مادر نیست

و گیس های هیچ کسی نمی پوشاندم از سرما

*

من لرزش کوچک و آرام شانه هام را

با ردیفی از دندان های سفید

توامان به ریگ زار می برم این روزها

در چند وجب فاصله ای که از ممکنات اطراف دارم

صدای تخمه هندوانه ها را می شنوم

**

چراغ قوه دارم

یا هر چه دوست دارید صدایم بزنید

گندمزار سیاه گیس هام را آورده ام

که سرخی از شعله های توامانِ آفتاب غروب و دریای آتش هرموز ؛  گندم های نارسم را سوخته اند.

پاهام

تاول های سرخ و دردناکِ پوست پوست

یادگار معصومانه ماهی های مرکب

 

یا شما بنویسید سواس، کبکاب

بگویید بیچاره

بروید و تاکسی بگیرید

قلیه درست کنید

 

من دستمال چار خانه ام را برایتان تکان می دهم

و لبخند می زنم

**

دروغگویم نخوانید

من ترس مطلق تاریکی ام که سوزش ناگهانی ماهی های مرکب را بر پوست پوستم دارم

و صدای تخمه هندوانه ها را می شنوم در زیر پایم

**

زمستان سرد و خفه باریده می شود

دریا شن بازی می کند

جوانه های کوچک گلی ام توی شوراب می روند و می آیند

کسی برای تخمه هندوانه ها باد فرستاده  است و آب شور

**

من مجموع صدف ها را ریسه ای آویخته ام از دست هام

این ها را نمی خواهید؟

مُصِرّم

کسی هست که قطب نمای مرا بخواهد؟

 

 

 

*

 

و موهام صبورانه در باد می وزم.

 

 

ایکور

 

ایکاروس! ایکاروس!

چرا آن گاه که از میان ابرهای باران خیز به درون سایه های آن دریای سبز سقوط می کردی رساتر فریاد برنیاوردی؟

چرا بر جایی نیافتادی که هیچ یک از ما هرگز نتوانیم خون و استخوان روی سبزه ها را فراموش کنیم؟

**

ایکور! من فریاد برآوردم و تمام کوه فریاد برآورد.

ایکور! و من در رنج وحشتناکی بودم.

**

متنفرم

از صخره ها

زیرا همچون صخره های زمین مرده اند.

 

متنفرم

از آسمان بالا

چون خیره می نگرد.

 

متنفرم

از آن دنیا

چون من این جا هستم.

**

نفرین می کنم:

این دنیای دون را٬ که خون خشکیده است.

و دره های بی آب است و شریان های خالی است.

و زبان ترک خورده است و اقیانوس تبخیر شده است.

**

ایکور زخم هایم را نفرین می کنم:

که اکسیر خدایان نیست و نجاتم نمی دهد.

**

من بر چهره ام خوابیده ام

در دهانم مرجان٬ و در دست هایم نان بادامی

و بر پایم کفش های پاشنه طنابی و ریگی در آن ها٬

در چشم هایم ماسه

و پرگاری هندسی فرو رفته در نافم.

**

من. آن خود پرست اعلا٬ نفرت می ورزم٬ نفرین می کنم٬ متهم می کنم٬

کینه می توزم٬ به مبارزه می خوانم٬ نفی بلد می کنم

و یک جا محکوم می کنم

اذهان آدمیان را

هیچ جا مرکز کیکلوس نیست.

آیا باید شهر خود را بسازم و آن را کیکلوس بخوانم؟

من اذهان آدمیان را رد می کنم

**

ایکاروس! ایکاروس!

چه عالی است این آگاهی که تو هنوز سقوط می کنی.

آیا می توانم به تو بپیوندم؟

**(؟)

 

..............................................................................................................

مادربزرگ

گم کرده ام در هیاهوی این شهر

آن نظر بند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

/پناهی/

 

تو.حضور داری.بس نیست مرا؟

 

 «برای زهرای نازنین

که همیشه هیچ وقت اینچنین هیچ کس را هر گز دوست نداشته ام این همه.»

 **

صفیر کشید و آمد.روی صورتم تمام شد. آن وقت زیر چرخ های ماشین بودی.

من سرخ بودم. خون بودم. لاله عباسی بودم. سلول های کوچک صورتی بودم. کم کم کمک سفید بودم.

و لرز لرزان می آمدم٬ خرده شیشه ها که شکسته بودند تویم سر و صدا می دادند آن تو..

سرت از زیر نیمکت بیرون نمی آمد.

بیرون که آمد٬ نمک خشکیده بود لای میله های سیاه این سوی چشم هات.

غافل از آن که هر را از بر می فهمیم و نمی فهمیم.

و همه چیز تازه از همین جا شروع شده بود.

 **

چقدر خواب از دست دادنت عذابم می دهد.

چقدر بی خودی خواب می بینم.

 **

چقدر برای دنیای لبالب چرکی که در اطرافم می بینم حیفی..

چقدر زیادی..