کیش : روسپی بی گناه هرمزگان

توی همین یکی دو روز اینده اتفاق عجیبی خواهد افتاد . اتفاقی که انگشت  به دهان خواهی ماند.
من ناخن هایم را دانه دانه شکستم . و خون که از دو سوی انگشت هام جوانه زد ؛ بوی زهرمار می داد.
نمک خشکیده بود لابه لای چروک زانوهام .
و فشرده که می شدند به مرجان ها ؛ رد پوتینی روی ماسه ها به حضورم نزدیک می شد.
یک لبخند دیگر ؛ شاید ... کافی بود تا من پاشیده شوم توی شهر بی مردمی که رهگذرانش خرس ها و خرگوش ها و میکی موس های گرسنه و وبازده اند .
من خستگی ام را توی پیاده رو خوابیده ام .
خواب دیدم شکلات می جوم و ریزه های ناخن هام لای دندانم گیر می کرد .
و من سر حوصله خور گور سوزان را دنبال تکه ای نخ دندان می گشتم .
می خندی ؟
خور گورسوزان هنوز برای من بوی عشق می دهد .
(مثل رد پایی که روی پله ها مانده و هارمونی هم ندارد ؛ روی پله ها لرزیده و گیج مانده . مثل تعجبی وسط یک دهان باز )

بخند !
به من و رد پای ناموزونم روی پلکان ....

مرد جوان برایم از آتش شهر گفت . و من که خسته شده بودم از سنگینی سنگ پیاده رو به صندلی چرکی توی یک جشنواره ماسیدم .
جشن تمام شد . و صندلی ها را که برج می کردند روی هم ؛ من ماسیده بر بلندای برج چرکی بودم که پر از ته بلیط قرعه کشی بود .
تمام لحظه های ( ای کاش ! خدایا ...) از تمام پلکان برجم آویزان بود و شهر مرا در ملودی های اوج و فرودش غرق نمی کرد . از خیابان نمی گویم ... کوچه ها که در هم می پیچیدند و بن بست ها که بسته نبودند .
صدای وحشیانه موزیک از تمام خستگی ام عبور می کرد . غرش صاعقه ای بود یا پرتابش یک گلوله برف ؟

جویده های اسکناس و تفاله های عرق و پسله های خستگی تمام سهم من از شب بود . و حجم سبک مرجان که خیسی اش روی پوست حس نمی شد .
شهر کودکان ؛ که دلقک می شوند .. و مردان و زنان که که زیر آبی می روند و پرواز می کنند و جانور می شوند ؛ چنان که هستند . گرگ و روباه و خرگوش ولی هم را نمی جوند . و عکس می گیرند . عکس می گیرند . از حضور متفاوتشان در هیئت جانور ... کرش کرش .. عکس می گیرند ....


که دلفین ها چشم های تنها و غمگینی دارند .
چشم هام در حصار جزیره نمی گنجند.  خرگوش ها چشم هام را تف می کنند توی تفاله های روز و من مستانه شبکور راه می روم .
و پاهام تمام رد پوتین ها را له می کند و به هم می ریزد .
خاکستری چشم هام را از توی تفاله های روز جمع می کنم .
از زانو هام خون سبز چرکی می ریزد .
توی دریا گبر می سوزانند .
رد پوتین دور می شود .
دیر است ....

تو ؛ خدای من ! تصنیف بلندی که من تنها می خوانم .

تو ؛
همین جایی ...
توی همین خیابان هایی که غروب ها لیسیده می شوند و برق می زنند .
تو ؛
سایه ی سردی است که بوی گازوئیل می دهد .


عابران درخت های نخل که قد کشیده اند روبروی بدر ماه ؛ شب خالی بدون خیابان را سوت می زنند ؛ غروب را ...
تو ؛
توتونی هستی که خیسیده نخواهد شد.

حالا مرد هم که نباشی . سوت  می زنی ....؛ صدای سوتت بیوه زنان خیابان نوزدهم را توی پلکان ورودی خانه هایشان گیج کرده .
پسرک فنج ها را به خانه می برد . سوت هم البته گاهی خواهد زد .
حرارت پسین تابستان و روزنامه لهیده توی دستم ؛ بخار می شوم .
تو در عروق چرک مرده ام حضور داری و حرارت حضورت بامداد فرداست .
سوت بزن !!! توی تمام خستگی مهره دوم گردنم معلقی و پلک هایم چه آسوده روی هم افتاده اند .
بدجوری به سراغم آمده ای . چه ناگهان در آغوشت غرقم کردی ...
هوه !!!
بوی گازوئیل می آید ....

حضور نیمه شبانه ی مردی در عروق چرک مرده ام ...

مردی مرا به نیمه کسالت بار اتاق خوابش خواهد برد .
و من دیگر از هیچ گلدانی نخواهد روئید .
من خستگی را دومین شب است که در مهره ی دوم گردنم پنهانیده ام .
مردی از حوصله ی حنجره ام بالا می رود .
من می روم توالت عرق گَردِنُم اَشورُم ....
نه اینکه روبروی من ایستاده نباشی .
تو در تاریک روشن اتاق خوابم ماسیده ای ...