مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است


*

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید


خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید


صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید


بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید


ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید


صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید


*

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید


غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی خبر آید




خالی

همه ی چیزهای خوب تمام شدند

باران که بند آمد

برق رفت

و شمعی نداشتم

بوسه ای حتی

 

آینده ای که در روشنایی مکرر رعد و برق فلاش می خورد

و غذایی که روی اجاق می سوخت

 

زمستانی که به سر آوردم خالی از تو بود

من تنها از تو

تنها از بوی سیگار

 

و لحافی که آن روزها پهن می کردیم

و پیش از خواب رویش می رقصیدیم

 

کرخت شده ام

سوز می آید

 

بعد از آنکه عینکی شدی

دیگر هیچ بادبادکی هوا نکردیم

و اصلا اصلا هم بستنی نخوردیم

سردم است

بغلم کن بابایی