صفیر می کشد و می آید ..

حق با تو بود .

شیر سر رفت .

من هم چشم به راه ماندم .

تمام چارده سالگی ام پر بود از تب .

و داشتم استکان ها را خشک می کردم با کتان سفید .

***

حالا خوب که فکر می کنم .

بدجوری نمور بود ٬ حتا استخوان هام .

و خیسی خون

لزج و سرد ٬ انگار مرده اند .

***

مرد قایق را می کشید .

و چیزی نمانده بود که صبح شود .

دهانت را که گم کردی .

باز مرجان بود .

و آب بی اختیار از دهانم می رفت .

و بته جقه ها که میخ می شدند به روسری ام .

و موهام که نبودند.

خیس و بی بو .

یعنی که هیچ بویی نمی دادند ٬ هیچ .

موهام بو نمی دادند .

حتا بدون این که باشند .

کاملاْ خیس و بدون بو .

و گونی نم انگشت هام را گرفت .

و پیرمرد هنوز قایق را می کشید .

تو سنگ های اسکله بودی .

و پیرمرد هنوز جان می کند .

***

این جا !

باید این جا روی این اسکله روبروی من بایستی .

می خواهم فریاد بکشم . شاید صبح اتفاق بیافتد .

***

استیصال نگاهت

 شیر را به جوش رساند .

 

همین زمستان بود که در فالت ماهی دیدم .

کنون گر تو در آب ماهی شوی

 

اگر تُند بادی برآید زِکُنج      به خاک افکند نارسیده تُرُنج

****

سخن گفتن آمد نهفته به راز      درِ خوابگه نرم کردند باز ...

***

( بگیر و به گیسوی او بر بدوز )

*** 

دل من همی با تو مهر آورد      همی آب شرمم به چهر آورد

***

(تو گویی که با او به هم بود شب )

***

( برهنه ببین این تن روشنم )

***

گر ایدونکه شمشیر با بوی شیر      چنین آشنا شد تو هرگز ممیر

( از این نام داران گردن کشان ...

از این نام داران گردن کشان ...)