کنام پلنگان و شیران شود

 

 

 

پوزخند زده بودند:

تا آخر هفته به تهران می رسیم.

و راستی راستی هم قرار بود تعطیلات آخر هفته را در لواسان و شمیران بگذرانند.

صدای انفجار تا توی زیر زمین می آمد.

پدر یک هو مرا نشاند و گوش هام را گرفت.

فکر کردم حتماً فحشی چیزی می دهند که گوش هام را آن طور گرفته. محکم.

پله های زیر زمین را که بالا می آمدیم، اخم کرد و داد زد: گریه نکن.

**

گریه نمی کردم.چشم های خودش خیس بود.

دایی چسب روی شیشه ها را نکند، گفت باید همین جا بمانند. چند بار دیگر هم پله ها را بالا و پایین رفت : جایشان همین جاست. و باید همین جا هم بمانند.

پدر مرا کشید توی ایوان. صورتم را محکم گرفت توی دست هاش و گفت: شیشه ها را فراموش نکن که هیچ حتا ترک هم برنداشتند. فراموش نکرده ام پدر.

«حق با توست.روئین تن نبودند زهرا

شیشه بودند و من چسب های پهن را فراموش نکرده ام که ضربدر شده بودند روی سینه شان.

تو ندیده ای و من فراموش نکرده ام شیشه ها را که از موج انفجار ترکی هم برنداشتند حتا..

چسب ها حفاظشان شده بودند..و هیچ شیشه ای ترکی نخورد .. نازک هم بودند لابد..»

کسی حیاط را جارو نمی کرد. برگ های چنار حیاط را فرش کرده بودند و شاخه های تاک که هرس نشده بودند آمده بودند تا توی ایوان. نمی گذاشتندم که از پله های ایوان پایین بروم و لاله عباسی بچینم.

مادر به ستون گوشواره تکیه می داد و ذکر می گفت. رگ های دست هاش سوراخ سوراخ بود و کبود. دست های همه‌شان.بسکه خون می کشیدند از تویشان بیرون...

«برف را ندیده ای که روی برگ های خشک ببارد. و پله های زیر زمینی را که یخ بزند. و مادربزرگی را ندیده ای که ندانی چرا خون گریه می کند.»

نماز می خواندند . من زیر چادر مادربزرگ بودم که آژیر رادیوی قدیمی از پستو بلند شد.

نماز را نشکستند.هیچکدامشان.

بار اولی بود که صدایش را آن طور واضح می شنیدم. و پدر تلاشی نمی کرد که گوش هام را بگیرد.

 تا من فقط شیشه ها را ببینم نمی فهمم از چه قرار بوده خرد شوند و نشده اند پدر. و ترکی هم حتا ..

 راستی راستی فحش می دادند. و نه هیچ چیز دیگری.

بعد گویی که آسمان به زمین آمده باشد، یک نفر شروع کرد در چوبی را بکوبد.

نماز تمام شده بود و مادربزرگ دوید پشت در

حاجی خانم بود. دهانش را یک متر باز کرده بود. گویی بخواهد خمیازه بکشد و زورش نرسد.

آب پاشیدند توی صورتش.چروک های صورتش تر شد.چند بار گفت «سهراب» و چیز دیگری هم نگفت.

 

«ولم کن زن.دارند سهراب را می کشند.

دکتر عزیز من! سهراب را من دیده ام که می کشند

و سیاوش را که شانزده ساله بماند

و اسی را که اسفندیار باشد و اذان که می گفته اند در گوشش  چشم هاش را بسته باشد.»

مادربزرگ دوبار لاله ها را گذاشت توی دولاب و قالیچه های کاشان را پرت کرد توی صندوق خانه. دوبار ارسی ها را چفت کرد و درهای پنجدری را به هم کوبید . تا دم دالان آمد و دیگر تکان نخورد.

من نان دارچینی می خوردم.و خیلی وقت بود کسی موهام را گیس نمی کرد..

«من موهام را توی زیر زمین شانه می کردم زهرا

توی روزگاری که آزادی توی کوچه هایش سرود می خواند و مردانش در خاکریزها بودند.

زنانش با رگ های سوراخ توی اتاق های گوشواره ذکر می گفتند و دخترکانش نان دارچینی می خوردند و پسرکانش البته شانزده ساله می ماندند.»

روزگاری که " خنده به چرک می نشست"

 

«من زیگورات چغازنبیل را ندیده ام دکتر عزیز.

و قسم می خورم که هیچ سواری نمی تواند سواره به استخوان های فردوسی دری وری بگوید.

حالا توی خاک هایی که مادر با زانو رویشان راه می رود. تمام شاهنامه با تمام خون سهراب مانده.

کسی هست سهراب را بکشد بیرون؟

می خواهم التماسش کنم

چطور پیداش کردی سهراب؟»

کسی نیست برایم لالایی بخواند.

 

 
نظرات 57 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:14 ق.ظ http://zahra999.blogfa.com

البته بارها گفته ام:
۱.پاکستانی الاصل است اما شناسنامه ی ایرانی دارد.
۲.قصد دارد با یک دختر ایرانی ازدواج کند
۳.یتیم بزرگ شده طفلکم!

بلدی(به عبارتی بلتی) کمک کنی بسم الله.وگرنه تن این بدبخت را هی با تضمین زدن به اسمش توی گور نلرزان(دور از جان گلش البته).
تا کور شود هر آنکه....
سلام هم می رساند!!!!!

نازنین مهرا سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:58 ب.ظ

صبرا جان !
من نوشتم که تکست اونو نمی فهمم پس چگونه بنویسم اونو برات !؟؟
شما این سی دی را نمی شناسید ؟
گاهی نوشتن دست ندارد، آره ؟

جوری به دستم برسان اگر مایلی.مثلاْ عکسش را.
گاهی نوشتن پدر و مادر هم ندارد.

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.arsoo.blogfa.com

با دورود دو رو باشد تن رابازی در پنجره ها وضر بدر تا در بعدی ولی پنجره ای که بهار می گفت از باد پرده اش ابستن است ؟ ۲ تا چهار شنبه امدم تا نیامدن باب نشود ولی .... برای بریدن نیازی به در یا ور کشیدن نبود

شیر و خط جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:18 ب.ظ http://4130.blogfa.com

دقت کنید:جناب معاون ارشاد همان امیر زاده خودمان اینگونه در باره کنگره نطق نموده اند:
. این کنگره ها نه تنها تاثیر عمیقی بر عرصه شعر و داستان استان نداشته است بلکه عامل تضعیف شعر و داستان استان نیز بوده است. : ما امسال به این مقوله با دو رویکرد خواهیم پرداخت ، محتوا و تاثیر این کنگره بر جریان شعر و داستان استان که در حال حاضر دوران خمودگی و سکوت را طی می کند. امیرزاده گفته:محتوای کنگره سالجاری با توجه به سال پیامبر اکرم (ص) امسال کنگره با دو موضوع سال پیامبر اعظم و آزاد برگزار خواهد شد و ضمن احترام به آثار ارسالی فراخوان مجددی خواهیم داشت. وی همچنین یاد آور شده: امسال از تعداد کمتری از هنرمندان دعوت خواهد شد چرا که در سالهای پیش دیدیم که شعرخوانی های طولانی باعث خستگی حاضرین و خالی شدن سالنها بود ....: استعداد یابی یکی دیگر از اهداف ماست و قبل از برگزاری کنگره از استعدادهای استان تست گرفته خواهد شد....

خب. هر کسی کار خودش را می کند. البته.
ما هم کار خودمان را می کنیم.

شعبون استخونی دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:36 ب.ظ

چه خبره؟
کتک کاریه؟
نامردیه لات های لاله زار بی نصیب باشن
این دفعه خبرم کنین با سر میام قمه کشی

مهدی همراهی سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:23 ب.ظ http://hamrahi313.persianblog.com/

سلام عزیز
عید شما مبارک

م.س.ت شنبه 6 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.margeniaz.blogfa.com

صبرا جان از تو نام بردم در متن . اشکالی ندارد؟

سرافرازیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد