لعنتی تو ...

از پرده حصیری خاک گرفته می گذرد خیال تو ٬ از نگاه من ...

می پاشد توی همین خیابانی که غروب ها لیسیده می شود و ...

من ٬ طبقه دوم این تخت می خوابم که حالا نشسته ام .

تنم بوی درد می دهد .

و پنجره لعنتی باید درست کنار تخت من باشد .

وخیابان دراز لعنتی .

و پرده ی حصیری لعنتی ٬ که اینجای چشم هایم درست توی ذوق می زند .

بهتر است پاهایم را آویزان کنم . بدجوری در می آید .

یعنی : خفه شو ! هیچ چیز بیشتر از این به پنجره ی بدون حفاظ نمی آید .

نه خالی حضور تو . نه هیچ چیز دیگری که هر دختری که قبلاْ روی این تخت می خوابیده .

فقط حجم من که از پشت نی های نازک . توده ماسیده بر ملافه ها .

غروب لعنتی بدجوری نمی گذرد .

تو گربه ای که توی جای خالی ساختمان روبروییم لابه لای نخاله ها ...

نظرات 54 + ارسال نظر
خیال باف دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:36 ب.ظ http://www.khialbaf.com

خوشا پنجره ی بی حفاظ صبرا... خوشا ملافه های سپید...خوشا دخترکان خسته ی تنها...خوشا زندگی خاکستری راکد ...فردایی هست و من پرنده خواهم شد ..پرواز خواهم کرد بالای سر همه ی گربه ها و آدمها...

پیله دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:38 ب.ظ http://hami.blogfa.com

بگرد ببینم کسی از اصحاب فرهنگ و هنر عروس و داماد نشدن براش شعر بذاری ؟اخه این مطالبت که چنگی به دل نمیزنه شاید اونجوری بهتر باشه راستی ......

پریسا سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:09 ب.ظ http://parisa.neishabour.org

سلام ...خیلی متنت قشنگ بود ..
راستی این دفعه دفعه ی آخر باشه میای نظر نمی دی .(نیش )
مرسی به من سر زدی ...

حامد چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:47 ب.ظ http://hamed-poet.persianblog.com

سلام ... روز دانشجو مبارک ! تا شب یلدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد