گرسنگی ٬ اولین فاجعه بود .
بعد ٬ حضور تو لا به لای این ها ...
(وقتی که درست نخواسته بودم )
من تمام شب حرص خوردم .
و خون خونم را خورد .
باد ٬ حیاط کثیف دور و برم را می سائید .
و حتا صبح نمی شد .
زیر تمام روزهام آبی می کشم .
و دیگر اصلاْ تو را توی سفره روزهای جمعه نمی بینم .
که دور من نشسته ای و سیگار نمی کشی .
باد ٬ سنگین بود و همیشه به من که می رسد این طور می شود .
من دفترم را باز کردم که سه شنبه هاج و واج نمانم
و چیز قرمزی زیر سه شنبه نماند .
اما تو بودی لای کاغذ ها که می آمدی
و خون خونم را می خورد ...
نه صبح شد و نه فاجعه دیگری
فقط من که روی سطح کثیف حیاط ... نه نبودم . گرمی ملافه هام نمی گذارند اینطوری تمام شود ...
و همه چیز باشد برای تو .
نادر ابراهیمی جایی می نویسد : آن مرحوم دوست ما بود .
استاد نگارشم دو دقیقه ٬ کلاس را ایستاده در سکوت دستور می دهد .
و البته که آن مرحوم دوست ماست .
آیا این نمایندگان ما نبودند که در خانه ما چنین گفتند و چنان کردند ؟
چرا صدای اعتراض ما از چار دیوار خانمان بیرون نرفت ؟
چرا استادِ آتشی شناس و آتشی پرست من آن دو دقیقه سکوت را آن روز بعد از الطاف فرهنگ دوستانه مجلسیان در کلاس تحمیل نکرد ؟
چرا سکوت کردیم ؟
من از مرگ آتشی ننوشتم . چرا که خود را حلقه کوچکی دانستم از ریسمانی که سرانجام خفه اش کرد .
سکوت ملتی که می فهمند و نمی گویند ....