باد که می وزد
چشمهام را می بندم
و چشم های قهوه ایت را می بینم
و گل های ریز چادر آبیت را که رها شده اند در باد
و دست کوچک من در دست صبورت
چشم هام را که باز می کنم باد تو را و شمع های تولد سه سالگی ام را توده ابر سیاهی کرده که قرار است تمام زمستان امسال بر بام این خانه ببارد
( تا همین یک ماه پیش فکر می کردم ۲۴ اسم یه سریال آمریکایی مزخرفه
حالا دارم توی یه ایرانیش بازی می کنم)