من خدا هستم، پروردگار شما

 

 

 

من‌ از پدر خواهم‌ خواست‌ و او پرکلیتوس‌ دیگری‌ به‌ شما خواهد داد که‌ تا ابد با شما می‌ماند.

 

******

 

 

با انگشت های کوچکت

شاخه های زیتون را بافتی

حلقه کردی روی پیشانی ام

زیرناخن هات خاک بود

لای موهات خاک بود

و در نفست خاک بود

گونه های گِلی !

از کدام بیابان گذشته بودی ؟

همه ی من !

در کوهپایه های صهیون ..

همه مزامیر داوود را گریه کردی .

کلوخ نیستی ..

کوه هزار پاره ی من !

زمرد خاک گرفته ،

زیتون سبز ..

و تَرَکِ پوستت تَرَکِ کوزه گِلی!

می نوشمت.

پیش از آن که بخار شوی در سرگردانیم

سرگردان من .

....

مادرت نبود ؟

آنکه در حروف مصیبت بار نامم قصابی شد؟

خشم و هیاهو

 

 

و نباید در کارگاه خود جایی برای چیزی  باقی گذارند ، مگر راستی ها و حقایق دیرین دل آدمی – مهر و شرف و رحم و غیرت و رافت و فداکاری – حقایق دیرین جهان که بی وجود آن ها هر داستانی ناپایدار و محکوم به نیستی است‌.

تا چنین نکنند ، نفرینی بر تلاششان سایه افکنده است. سخن از شهوت می گویند نه از مهر، از شکست هایی دم می زنند که در آن ها هیچ کس چیز ارزنده ای نمی بازد‌. از پیروزی هایی که در آن امید نیست و از همه بدتر رحم نیست ، رافت نیست . غم هاشان از دردهای نوع بشر مایه نمی گیرد و داغی به جا نمی گذارد ، سخنشان از دل نیست ؛ از غده هاست .

تا این ها را دوباره نیاموزند، چنان خواهند نوشت که گویی در میان آدمیان ایستاده اند و انقراض انسان را می نگرند. من از پذیرفتن انقراض انسان سر باز می زنم. انسان جاوید است. نه بدان سبب که در میان مخلوقات تنها او صدایی پایان ناپذیر دارد، بلکه بدان رو که دارای روح است . روحی که سرچشمه رافت و فداکاری و پایداری است .

 

قسمت هایی از خطابه ای که در روز دهم دسامبر 1950 پس از دریافت جایزه ادبی نوبل توسط ویلیام فاکنر در شهر استکهلم ایراد شد .

 

کپک ها باید بمیرند

 

می خواهید برایتان قصه بگویم ؟

قصه یک کلم پیچ را که در مزرعه کوچکی زندگی می کند ؟

فرض بگیرید شما تصمیم گرفته اید از این کلم کوچک پیچ نگهداری کنید .لازم نیست که شما حتماً این کار را بکنید . می توانید فقط فرض بگیرید .

البته شما می توانید قصه من را تا آخرش حدس بزنید . اما نمی توانید همه اش را همین حالا بخوانید . چون من تصمیم ندارم همه اش را همین حالا برایتان بنویسم .

همینقدر بگویم که قسمت ابتدای مزرعه را کپک گرفته و قسمت انتهای مزرعه را هم من فراموش کرده ام . و فعلاً هم تصمیم ندارم چیزی در موردشان بگویم چون خودشان را خیلی خیلی ارزان فروخته اند .

کپک ها تصمیم ندارند بمیرند .

می خواهند همینطوری زنده بمانند و بوی تعفنشان کلم کوچولوی شما را مضطرب و غصه دار کند .

(کلم های پیچ زیادی خودشان را خسته نمی کنند . این از خصوصیات ذاتی آن هاست .)

با وجود اینکه هر روز برای خودش بارانی دارد .

 کلم های ابتدای این مزرعه به جای شستن برگ هایشان هر روز یکی از آن ها را جدا می کنند و می اندازند . به امید آن که تازه ترو زیبا تر از کلم های دیگر شوند یا دست کم بوی وحشتناک گندیدگی را از بین ببرند .آن ها نمی توانند برگ های بیشتری از خودشان جدا کنند .چون زیادی می ترسند .

امیدوارند چیز فوق العاده ای داخل برگ هایشان باشد ولی می ترسند که برگ هایشان تمام شود و هیچ چیزی آن تو نباشد .

یک روز به شما می گویند بهتر است آن ها را بکنید و از مزرعه حذف کنید . یک روز دیگر می گویند:« ببین ! زیبا شده ام . یک برگ دیگر هم جدا کردم » و اینطور فکر می کنند که شما دارید با چشم هایتان شجاعتشان را تحسین می کنید . آن ها نخواهند فهمید که نگاه غمگین و تاسف بار شما از حسادت نیست که از حسرت است .

ساعت ها کنارشان می نشینید و برایشان آواز می خوانید . بوی تعفن را تحمل می کنید و توی آوازهایتان برایشان می گویید که هر چقدر از برگ هایشان جدا کنند چیز فوق العاده ای آن تو پیدا نمی کنند ؛

مهم برگ هایشان است .

باید کپک ها را جدا کنند .

باید به برگ هایشان برسند .

آن چیزهایی که از خودشان جدا می کنند ، چیزهای فوق العاده ای هستند .

فقط کپک زده اند .

و باید کپک ها را کشت .

خب شاید شما هیچ وقت با یک مزرعه کلم پیچ سر و کار نداشته اید . اما مفید است اگر برایتان توضیح بدهم که هر چند شما ریز به ریز حرف های آن ها را می فهمید اما کلم ها هیچ زبان آدمیزاد حالیشان نمی شود .

 

**

کلم های ابتدای مزرعه با علف های هرز دوست شدند . البته این موضوع کمی هم زیر سر شما بود که علف های هرز را از بین نبردید . اما یادتان نرود که شما در ابتدای قصه فقط نگهداری از آن کلم کوچولوی عصبانی را به عهده گرفتید .

بزرگترین آرزوی کلم های کپک زده ی ابتدای مزرعه این است که روزی گوسفند ها آن ها را هم بچرند . ماتمشان این است که چرا گوسفندها کلم پیچ دوست ندارند .

حالا شما تکلیف کلم کوچولوی وسط مزرعه تان را مشخص کنید . برگ های شفاف و تازه اش کم کمک دارد بوی کپک می گیرد . نمی خواهید کاری بکنید ؟

 

( بقیه قصه را هر وقت حوصله داشتم برایتان می گویم )