بیست و پنج



وقتی پرده را کنار زدم

و صبح توی اتاق ریخت

یک جفت چشم کهربایی توی چشم هام می خندیدند

توی موهای قهوه ای بی تابم

بی هیچ شیشه ای

 

من گیج ومستاصل

از پنجره به خیابان روبرویم نگاه می کردم

غریب و قاطع دراز کشیده بود زیر پنجره

و سطح تیره رنگش آنقدر پاکیزه و ترسناک بود که گویی دریاست

 

باد می آمد

پرده را بالا می برد و روی شانه ام می انداخت

بعد رطوبت موقر مطبوع را به شیشه پنجره می کوبید و نخل ها را می رقصاند

کسی از داروخانه آدرس می پرسید

خورشید پشت ابرهای پایان آبان سیگار می کشید

و روز کش می آمد

نه فقط آنقدر که دوشنبه ای بیاید و برود،

بیست و پنج سال!!

بیست و پنج سال خورشیدی!!!!

برای درگاهی این پنجره جان می کندند

خواب می دیدند

دندان در می آوردند

"زو" بازی می کردند

روزنامه دیواری درست می کردند

کتک می خوردند

شمع ها را فوت می کردند

توی خیابان گم می شدند

اردو می رفتند

کنکور می دادند

قصه می نوشتند

بهانه می گرفتند

در زیر زمین را قفل می کردند

و در سیاهی مطلق سفر می کردند

با قطار، به برف، به دود، به تنهایی، به بستنی گل یخ، چهار راه کوکاکولا

چلوکبابی دریان نو، کله پاچه بره سفید، اغذیه نشاط،

به کافه نادری

 و بیچارگی اش در تقاطع پسیان

.. .

 

هیچ

گویی کابوسی تلخ و طولانی و طاقت فرسا

دانه های درشت عرق را بر گردنم می نشاند

 

گردنی که نیست

گویی تصویر مبهم روز پاییزی نامعلومی که اینقدر معمولیست

سرانجام خاطره ای خواهد شد

با تفاوت توهین آمیزی که در سرزمین تازه ام بوی پهن می دهد

آیا این روز ابری کشدار که چند وقتیست شروع شده پایان خواهد یافت؟

راه می رفتم و چادرم را باد می برد و هنوز ناخن هام را می جویدم و هق هق می کردم

آن سرخوشی بی انتهایی که توی چشم های کهربایی ات دیدم –بی هیچ شیشه ای- بی هیچ دروغی- طلسم هجرت هر چند گاه مرا خواهد گشود؟

(مرا سفر به کجا میبرد؟

کجاست جای رسیدن؟

و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن

 به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟*)

بمان

این روز کشدار لعنتی

که ابرها توی لیوان چای هم آمده اند بی شرف ها

با تو زیبا می شود

بمان

دانه های شکر توی لیوان چای می رقصند

چشم هات، رنگ چای

نگاهت داغ داغ

این چای که می نوشم

بیست و پنج سالگی ام را با شکوه می کند.