۲۴

 

 

 

باد که می وزد 

چشمهام را می بندم 

و چشم های قهوه ایت را می بینم 

و گل های ریز چادر آبیت را که رها شده اند در باد 

و دست کوچک من در دست صبورت 

چشم هام را که باز می کنم باد تو را و شمع های تولد سه سالگی ام را توده ابر سیاهی کرده که قرار است تمام زمستان امسال بر بام این خانه ببارد 

 

  

 

( تا همین یک ماه پیش فکر می کردم ۲۴ اسم یه سریال آمریکایی مزخرفه 

حالا دارم توی یه ایرانیش بازی می کنم)