ورشکسته


پس اینجا نشستم و چاک دهانم را باز کردم

من از آن آدم های عقده ای هستم که مدام تو سر خودشان می زنند تا خفه شوند

دلیلش هم مثلاً می تواند این باشد که من صبرا نامی هستم

حالا دیگر این واقعیت قانعم نمی کند و توجیه نمی شود

 

اندوه

همیشه با من بوده

و اگر نمی یافتمش حلقه ارتباطم را با نام خانوادگیم از دست می دادم و آنوقت تنها چیزی که از من می ماند نامی بود که همه آنچه از آن می دانم این است که عده ای را جایی قصابی کرده اند و من هستم تا آن ها هم باشند

اینهمه حرف ربط را بیخودی اینجا نیاورده ام

می خواهم با چیزی به کسی ربط پیدا کنم

حالا مهم نیست با چه به کی یا با که به چی

 

 

حتما قصه آن سه تا خوک نازنین را شنیده اید که رفتند سر خانه زندگیشان

مامانشان یک شبدر گذاشت پشت گوششان وحواله شان کرد به خدای مهربان

اولی خانه اش را از برگ و کاه ساخت و دومی از چوب و سومی از سنگ

 

شناختید؟ من همان ناقلای سومی هستم که خانه اش را باد نمی برد و آتش نمی سوزاند و گرگه دستش را نمی خواند و سر آخر هم همگی به او پناه می آورند و زیرکی اش کوچکی اش را شکسته بندی می کند

توی اینجور قصه ها همیشه یگ گرگ پدرسوخته ای هم بود که فوت می کرد و آتش می زد و درسته می بلعید ولی هرگز زورش به بچه خوک سومی وکدو قل قله زن و حبه انگور که من باشم نمی رسید.به نظرتان یک جای این قصه ها نمی لنگد؟

 

 

آن گرگ حرامزاده ای که شنگول مونگول را درید هم من بودم.

یا اگر من حرامزاده هم نبودم، با حرامزاده ها که بودم

من خودم را فروختم

ارزان

و ناباور

برای شکسته بندی کوچکی ام

نادانی ام

ونا شایستگی ام

 

 

ای همه ی کسانی که روی من حساب می کردید

بیایید حسابتان را تصفیه کنید

اینجا آخر خط است