تو ؛ خدای من ! تصنیف بلندی که من تنها می خوانم .
تو ؛
همین جایی ...
توی همین خیابان هایی که غروب ها لیسیده می شوند و برق می زنند .
تو ؛
سایه ی سردی است که بوی گازوئیل می دهد .


عابران درخت های نخل که قد کشیده اند روبروی بدر ماه ؛ شب خالی بدون خیابان را سوت می زنند ؛ غروب را ...
تو ؛
توتونی هستی که خیسیده نخواهد شد.

حالا مرد هم که نباشی . سوت  می زنی ....؛ صدای سوتت بیوه زنان خیابان نوزدهم را توی پلکان ورودی خانه هایشان گیج کرده .
پسرک فنج ها را به خانه می برد . سوت هم البته گاهی خواهد زد .
حرارت پسین تابستان و روزنامه لهیده توی دستم ؛ بخار می شوم .
تو در عروق چرک مرده ام حضور داری و حرارت حضورت بامداد فرداست .
سوت بزن !!! توی تمام خستگی مهره دوم گردنم معلقی و پلک هایم چه آسوده روی هم افتاده اند .
بدجوری به سراغم آمده ای . چه ناگهان در آغوشت غرقم کردی ...
هوه !!!
بوی گازوئیل می آید ....