باشد . این هم برای تو .

 

گرسنگی ٬ اولین فاجعه بود .

بعد ٬ حضور تو لا به لای این ها ...

(وقتی که درست نخواسته بودم )

من تمام شب حرص خوردم .

و خون خونم را خورد .

باد ٬ حیاط کثیف دور و برم را می سائید .

و حتا صبح نمی شد .

زیر تمام روزهام آبی می کشم .

و دیگر اصلاْ تو را توی سفره روزهای جمعه نمی بینم .

که دور من نشسته ای و سیگار نمی کشی .

باد ٬ سنگین بود و همیشه به من که می رسد این طور می شود .

من دفترم را باز کردم که سه شنبه هاج و واج نمانم

و چیز قرمزی زیر سه شنبه نماند .

اما تو بودی لای کاغذ ها که می آمدی

و خون خونم را می خورد ...

نه صبح شد و نه فاجعه دیگری

فقط من که روی سطح کثیف حیاط ... نه نبودم . گرمی ملافه هام نمی گذارند اینطوری تمام شود ...

و همه چیز باشد برای تو .