چقدر باران نمی بارد ...

 و عرق روی گردن این شهر خشکیده .

امشب تمام زمین را قدم زدم .

دریا می جوشید . و خاک که تب داشت کف پاهام را می سوزاند .

در زیر تنها گلبریشم این شهر باران اتفاق افتاد .

و فکر می کنم یک جایی میان اسکله نوزده ساله شدم .