و عرق روی گردن این شهر خشکیده .
امشب تمام زمین را قدم زدم .
دریا می جوشید . و خاک که تب داشت کف پاهام را می سوزاند .
در زیر تنها گلبریشم این شهر باران اتفاق افتاد .
و فکر می کنم یک جایی میان اسکله نوزده ساله شدم .