از پرده حصیری خاک گرفته می گذرد خیال تو ٬ از نگاه من ...
می پاشد توی همین خیابانی که غروب ها لیسیده می شود و ...
من ٬ طبقه دوم این تخت می خوابم که حالا نشسته ام .
تنم بوی درد می دهد .
و پنجره لعنتی باید درست کنار تخت من باشد .
وخیابان دراز لعنتی .
و پرده ی حصیری لعنتی ٬ که اینجای چشم هایم درست توی ذوق می زند .
بهتر است پاهایم را آویزان کنم . بدجوری در می آید .
یعنی : خفه شو ! هیچ چیز بیشتر از این به پنجره ی بدون حفاظ نمی آید .
نه خالی حضور تو . نه هیچ چیز دیگری که هر دختری که قبلاْ روی این تخت می خوابیده .
فقط حجم من که از پشت نی های نازک . توده ماسیده بر ملافه ها .
غروب لعنتی بدجوری نمی گذرد .
تو گربه ای که توی جای خالی ساختمان روبروییم لابه لای نخاله ها ... |